تکهای از رد دستت روی گردن مانده است
مادرم دانا و زیرک قصد قلبم خوانده است
خشم چشمش خود به تهدید، جراتم را برده است
مادرم دست خودم نیست که عقلم خورده است
عشقت آن درد شدیدیست که درمانی نداشت
منم آن سلسلهی محو که ایمانی نداشت
وانفس عشق به این جرم و جنایت، مسلمانی نداشت
بخدا این همه درگیر تو بودن پشیمانی نداشت
میروم تند و سبکبالانه قلبم را به نابودی کشم
دیگر آن چشم قجر را در دلم سمت گلآلودی کشم
میروم دستم دگر سمت دلت حیران نشد
میروم دل را به زندان افکنم، خود را دلآزاری کشم