*** نمیدانم چرا اما بسی از قلب خود سیرم
رهایم میکنی جانا به قصد مرگ میمیرم
من از کام رسیدن به نگاهت سخت چرکینم
بیا و مهربانی کن که من افکنده شمشیرم
*** تکهای از رد دستت روی گردن مانده است
مادرم دانا و زیرک قصد قلبم خوانده است
خشم چشمش خود به تهدید، جراتم را برده است
مادرم دست خودم نیست که عقلم خورده است
*** چشم خود بستم و از وهم و گمان رسته شدم
خرم آن روز که خود را به تو وابسته شدم
منتی نیست به جانت که پابسته شدم
به خدا دست دلم نیست نگارا که من خسته شدم
*** عشقت آن درد شدیدیست که درمانی نداشت
منم آن سلسلهی محو که ایمانی نداشت
وانفس عشق به این جرم و جنایت، مسلمانی نداشت
بخدا این همه درگیر تو بودن پشیمانی نداشت
*** میروم تند و سبکبالانه قلبم را به نابودی کشم
دیگر آن چشم قجر را در دلم سمت گلآلودی کشم
میروم دستم دگر سمت دلت حیران نشد
میروم دل را به زندان افکنم، خود را دلآزاری کشم