- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 706
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #91
علی میگفت:
- چرا! شما همه چیز را میدانید. اصلا از همه چیز خبر دارید. حالا اجازه بدهید خودم برای زندگیام تصمیم بگیرم. میشود؟
و نمیدانست کسی که از دردش خبر دارد و همه چیز را میداند، در واقع من هستم. من بودم که آن غم عمیق چشمانش را بعد از اینکه فهمید مریم دیگر از این شهر رفته، هنوز هم بعد از سالها به خاطر داشتم. من بودم که شاهد شببیداریهایش بودم و باز من بودم که امروز درحالیکه داشتم ظریفکاریهای طرح را میکشیدم، به یادش بودم.
مداد را کنار گذاشتم و مدادرنگی زرد را برداشتم. و به این فکر کردم که این همه خیال را از کجا آوردهام؟ چرا کمی هم به خودم فکر نمیکنم؟ چرا هر کسی را که میشناسم و نمیشناسم در یاد خودم نگه میدارم؟ و چرا اصلا نمیدانم که آخرین بار کی با تو حرف زدهام؟...
- چرا! شما همه چیز را میدانید. اصلا از همه چیز خبر دارید. حالا اجازه بدهید خودم برای زندگیام تصمیم بگیرم. میشود؟
و نمیدانست کسی که از دردش خبر دارد و همه چیز را میداند، در واقع من هستم. من بودم که آن غم عمیق چشمانش را بعد از اینکه فهمید مریم دیگر از این شهر رفته، هنوز هم بعد از سالها به خاطر داشتم. من بودم که شاهد شببیداریهایش بودم و باز من بودم که امروز درحالیکه داشتم ظریفکاریهای طرح را میکشیدم، به یادش بودم.
مداد را کنار گذاشتم و مدادرنگی زرد را برداشتم. و به این فکر کردم که این همه خیال را از کجا آوردهام؟ چرا کمی هم به خودم فکر نمیکنم؟ چرا هر کسی را که میشناسم و نمیشناسم در یاد خودم نگه میدارم؟ و چرا اصلا نمیدانم که آخرین بار کی با تو حرف زدهام؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.