متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #91
علی می‌گفت:
- چرا! شما همه چیز را می‌دانید. اصلا از همه چیز خبر دارید. حالا اجازه بدهید خودم برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم. می‌شود؟
و نمی‌دانست کسی که از دردش خبر دارد و همه چیز را می‌داند، در واقع من هستم. من بودم که آن غم عمیق چشمانش را بعد از اینکه فهمید مریم دیگر از این شهر رفته، هنوز هم بعد از سال‌ها به خاطر داشتم. من بودم که شاهد شب‌بیداری‌هایش بودم و باز من بودم که امروز درحالی‌که داشتم ظریف‌کاری‌های طرح را می‌کشیدم، به یادش بودم.
مداد را کنار گذاشتم و مدادرنگی زرد را برداشتم. و به این فکر کردم که این همه خیال را از کجا آورده‌ام؟ چرا کمی هم به خودم فکر نمی‌کنم؟ چرا هر کسی را که می‌شناسم و نمی‌شناسم در یاد خودم نگه می‌دارم؟ و چرا اصلا نمی‌دانم که آخرین بار کی با تو حرف زده‌ام؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #92
نگاهش کردم. واقعا آراز بود؟ چشمم سر خورد و روی چال گونه‌اش ایستاد. پس خودش بود. چرا اینقدر عوض شده بود؟ لاغرتر شده بود انگار! شاید هم به این خاطر صورتش را کشیده‌تر از قبل می‌دیدم و پوستش به چشمم تیره‌تر از قبل می‌آمد. ولی چرا اینطور شده بود؟ اصلا چطور سر از اینجا درآورده بود؟ چرا آمده بود؟ برای چی اینقدر مرتب بود؟ کت و شلواری که پوشیده بود چه کاره بود آن وسط؟ دسته گل برای چی بود؟ چرا اینجا بود؟ چرا...؟! باز صدایش را شنیدم. گفت:
- تعارف نمی‌کنی بیایم داخل؟
لحنش ملایم بود. ولی چرا؟ چرا آمده بود؟ چرا آرام صحبت می‌کرد؟ نه! حتی نمی‌خواستم فکرش را هم بکنم که برای آشتی آمده! باز نگاهش کردم. چهره‌اش با اینکه تکیده شده بود، ولی چشمانش همچنان برق داشت. همان برق لعنتی همیشگی که یک زمانی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #93
بغض داشتم. خیلی عمیق! آنقدری که اگر در آن لحظه یکی از همسایه‌ها رد میشد و سلام می‌کرد، من همان‌جا می‌نشستم و زار می‌زدم. باز گفت:
- اصلا عوض نشدی. مثل همیشه! سرسخت و لجباز!
- ولی تو عوض شدی.
- من هم عوض نشدم. فقط باید دوباره کشفم کنی.
کشفش می‌کردم؟ عجب خیال خامی! واقعا در این مدت به این چیزها فکر کرده بود؟ در آن کمپی که مادر می‌گفت رفته، آنقدری وقت داشت که به این چیزها هم فکر کرده باشد؟ مگر میشد؟ گفتم:
- برو آراز!
- می‌خواهم باهات حرف بزنم.
- من و تو خیلی وقت است که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
- نگو عاطی! ما هنوز هم می‌توانیم.
چه می‌گفت؟ دیوانه شده بود؟ واقعا فکر کرده بود بعد از آن همه بلوا، دوباره اجازه می‌دهم پایش را در زندگی‌ام بگذارد؟ خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ آخرِ...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #94

کلافه‌تر از قبل گفت:
- ترک کرده، می‌فهمی؟ دیگر حتی لب به سیگار هم نمی‌زند.
- آراز وقتی با من ازدواج کرد هم سیگاری نبود.
- که چی؟
- آدم‌ها عوض می‌شوند، مادر!
بلند شد و در حالی که از آشپزخانه بیرون می‌رفت، گفت:
- آخر من از دست شماها می‌میرم.
هم‌شه همین بود. حرفش را می‌زد و جایی که دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند، همین جمله را می‌گفت و آتش به قلب آدم می‌زد. بی‌آنکه سرم را بلند کنم، گفتم:
- خدا نکند.
همان‌جا ایستاد و برگشت سمتم. انگار که حرف تازه‌ای برای گفتن پیدا کرده باشد، گفت:
- فکر خودت را نمی‌کنی، فکر آیدا را هم نمی‌کنی؟
- از زندگی من به آیدا چه مربوط است مادر؟
- مربوط است. تو نمی‌فهمی ولی مربوط است. خواستگار آدا را یادت نیست؟ پسر مرضیه‌خانم!
مگر می‌شد یادم نباشد؟ گفتم:
- همه که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #95
آراز نگاهش را دوخته بود به چشم‌هام. گفته بود:
- مثلا چی؟
نفس عمیقی کشیده بودم. در واقع به زبان آوردنش، برای خودم هم سخت بود. گفته بودم:
- چه می‌دانم. مثلا فکر کنند که من شگون ندارم. یا بخواهند قرار عقد را به هم بزنند.
خندیده بود:
- زیادی فکر و خیال می‌کنی.
چشمم سر خورده بود روی حلقه‌اش. گفته بود:
- حس بدی دارم آراز.
ملایم‌تر از قبل پرسیده بود:
- برای چی؟
- عمه فوت کرده. دقیقا دو روز قبل از عقد ما! به نظرت این عجیب نیست؟
کلافه دستی به موهاش کشیده بود:
- مرگ و زندگی، دست خداست. این کجایش عجیب است؟
چشم‌هام پر شده بود. زل زده بودم به جعبهٔ لباس عروسی که قرار بود روز عقد بپوشم و حالا نزدیک چهل روز بود گوشهٔ اتاق مانده و خاک خورده بود. آراز شانه‌هایم را گرفته بود:
- به من نگاه کن...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #96
و ندانست که این حرف‌‌ها، تمام فکر مرا به هم می‌ریزد و استرس را به جانم، برچسب می‌کند. شاید هم برای همین چیزها بود که وقتی خبر سینا به گوشمان رسید، درست مثل همان روزها، آن بی‌قراری مسخره دوباره وجودم را تسخیر کرد. بحثمان شده بود. سر همان چیزهای الکی که بعد از آن خواستگاری احمقانه گریبانمان را گرفته بود و ول‌کن نبود. من مثل همیشه تو را مقصر می‌دانستم و تو دقیقا مثل روز خواستگاری، با همان پررویی عجیبی که آن اواخر به جانت چسبیده بود و دیگر داشت دیوانه‌ام می‌کرد، فکر می‌کردی که کارت خیلی درست بوده. و من دیگر این چیزها از طاقتم خارج بود. خسته بودم و این همه ماجرای عجیب و غیرضرروری را درک نمی‌کردم. برای همین هم بود که بهت گفتم:
- تا همین‌جا کافی است، نیما!
تو انگار که یک کلمه از...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #97
آن چه نگاهی بود، نیما؟ چرا نگاهت آن همه سوز داشت؟ می‌خواستی بیچاره‌ام کنی؟ می‌خواستی رنگ آخرین نگاهت از یادم نرود و شب تا صبح تیشه به جانم بزند؟ من که همینجوری هم چیزی ازم باقی نمانده بود. بیش از این دیگر از توانم خارج بود. چانه‌ام لرزید. گفتم:
- چرا اذیت می‌کنی؟ چرا تلخ‌ترش می‌کنی؟
ابروهایت جمع شد. به طعنه گفتی:
- من تلخش می‌کنم؟
کف دستم درد می‌کرد. ولی مشتم را باز نکردم. گفتم:
- توی این دنیا، هر کس دردی دارد، نیما! حالا یکی عمیق‌تر، یکی سطحی‌تر! من هم دردهای خودم را دارم. و فکر هم نمی‌کنم بتوانم با این همه درد، در زندگی تو جا شوم.
تو انگار که از همه چیز خبر داشته باشی، گفتی:
- درد، درد است عاطفه! عمیق و سطحی ندارد. چاقو که بدنت بخورد، دیگر عمقِ زخم برایت از اهمیت می‌افتد.
و از...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #98
خون به مغزم می‌دوید. می‌گفتم:
- ازش خوشم نمی‌آمد.
و روی این موضوع تاکید می‌کردم. می‌خواستم با تکرارش به آنها بفهمانم که شما به آزادی من دست نزدید، این خودم بودم که نخواستم بروم. اما مادر زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود. چشم‌هایش را گشادتر می‌کرد و می‌گفت:
- خوشت نمی‌آمد یا به خاطر اینکه بچه داشت، قبولش نکردی؟
- این حرف‌ها را از کجا می‌آورید؟ اصلا گیرم که من قبول می‌کردم، شما خودتان راضی می‌شدید؟ یعنی آنقدر از دستم خسته شده‌اید که بخواهید دستم را بگذارید توی دست مردی که سه تا بچهٔ قد و نیم‌قد دارد؟
مادر نزدیک‌تر می‌آمد و خال کنار چشمش را بیشتر به رخم می‌کشید. صاف توی چشم‌هام زل می‌زد و می‌گفت:
- ببینم عاطی، نکند خیال کرده‌ای حتی بعد از طلاق هم پسرهای آفتاب‌مهتاب ندیده برایت صف می‌کشند؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #99
همین حرفم کافی بود تا رنگ نگاهت عوض شود. جا خوردی. داشتم می‌دیدم. شاید حتی از گوشهٔ ذهنت هم نگذشته بود که روزی برسد که من این جمله را بهت بگویم. لحظه‌ای افتادی توی بی‌وزنی. ناخودآگاه یک قدم عقب‌تر رفتی و دوباره جلو آمدی. نمی‌دانستی چه بگویی. ولی بالاخره به حرف آمدی. پرسیدی:
- مشکل من است؟
کاش می‌توانستم بگویم: «مشکل همهٔ ماست. همهٔ ما که مریضیم...!» گفتم:
- همین‌طوری هم برای من سخت است. سخت‌ترش نکن. دیگر پیام نده؛ زنگ نزن؛ کمتر جلوی چشمم باش. بگذار به حال خودم بسوزم نیما.
چشم‌هایم پر شده بود. اضافه کردم: «خواهش می‌کنم.» و دیدم که تو هم آن بغض سنگین توی گلویم را حس کردی. دستی به چشم‌هات کشیدی. صدایی از قعر حنجره‌ات بیرون آمد که انگار صدای خودت نبود. برایم ناآشنا بود و به شدت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #100
فصل یازدهم:

بهار بود. بهارِ همان سالِ عجیب! بوی گلاب پیچیده بود و کل خانه را پر کرده بود. از کوچهٔ ما گذشته بود و تا دو کوچه بالاتر هم رسیده بود. آدم وقتی نفس می‌کشید، حس می‌کرد توی گلخانه قدم برمی‌دارد. مادرت درست مثل پارسال که برای اولین بار همین‌جا گلاب گرفت، سر از پا نمی‌شناخت. زود زود خم می‌شد و نگاهی به شیشهٔ نیزه‌ای زیر دم و دستگاهِ تقطیر می‌انداخت. می‌گفت:
- این گلاب برکت دارد.
و تو به مادرت نگاهی می‌کردی و از آن همه هیاهو خنده‌ات می‌گرفت. حتی یک بار هم به من نگاه کردی و لبخندت پهن‌تر شد. رو به مادرت گفتی:
- دست خانم دبیری پربرکت است.
شیرین‌خانم نگاهش را از شیشه‌ای که هنوز نصفش از گلاب پر شده بود، گرفت و آمد روی ایوان نشست. گفت:
- نیما راست می‌گوید. دستت درد نکند...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا