نیلوفرانه های من| نیلوفر نوروزی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نیلوفر نوروزی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 2,859
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
حالا که ثانیه های عاشقی شده است
وصالِ تو اکنون آرزوی من است
 

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
نمی دانم که چگونه این بغض را رها کنم
تا خفگی اش مرا نگیرد،
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست!
دلتنگم و دلداده ام به کسی که حتی دیدنش هم برایم محال است.
لعنت به این بغض که تموم شدنی نیست
لعنت به گریه های شبانه ی من،
لعنت به قلب من که عاشقت شد!
باز هم لعنت به من که عاشقت شدم
که دورم ازت،که نمی تونم ببینمت!
لعنتی،
این دنیا چرا اینگونه است؟!
چرا باید بخاطرت اشک بریزم؟!
اصلا چقدر؟ تا کی؟! و تا کجا؟!
چرا باید تا به آستانه ی دیدنت نزدیک شوم،
اما یک چیز همه ی چیز های دیگه را خراب کند.
خداوندا..
مگر من آدم نیستم؟
مگر من هم دل ندارم؟
پس چرا تقدیر این بازی ها را با دلِ من می کند؟
خدایا تو که می دانی من زودرنجم،چرا با دلم اینگونه می کنی؟
آیا من نیز باید همچون زلیخا؛
بانوی زیبای مصر..
آنقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
چشمان اشکی ام را به کدام در بدوزم؟
به کدام نقطه،به کدام آدمی؟
آخر کی من تورا خواهم دید؟
آیا اصلا تو را می بینمت؟!
یا به آرزوی دیدنت جان می دهم!؟
نمی دانم بغض که دگر دست خودم که نیست می آید سراغم!
اشک هایم هم که دیگر دستِ من نیستند؛
باید بریزند!
باید..
باید...
در فراقِ تو،
در آرزوی دیدنت..
جان بدهم ز دست!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
ای عزیز تر از جانِ من..
ای گلِ سرخ و زیبای من،
ای که در قلبم را گشودی و
پا به درونِ آن نهادی!
ای که از سُرخی نامَت،
وجودم را عشق طنین انداخت..
مگر می شود؟!
مگر می شود که تو بیدار بمانی؟
و من خواب چشمهایم را برُباید؟!
مگر می شود؟!
که تو تا خودِ صبح چشم بر هم نگذاری و من
خواب به چشمهایم بیاید!؟
ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت
این شعر را ای جانانِ قلب بی قرارم،
به تو تقدیم می کنم!
..دوست دارَمَت..
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
صفحه اش را نگاه کردم،
حالِ اکنونِ خویش را گفته بود!
گفته بود خوابش را ازش ربوده اند..
منِ آن همه خسته،
خواب از چشمانم برفت!
مگر می شد؟!
مگر دلم می گذاشت؟!
مگر اصلا می توانستم؟!
آن گاه که او تا صبح بیدار بماند و..
من!!
آرام بخوابم...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
دیشب خوابش را دیدم!
خوابِ همان یاقوت سُرخ را..
همان که نامَش همچون قلبِ من سُرخ است!
من بودم و من!
من بودم و او..
من بودم و خودش و یک پیانو..
من بودم و برخوردِ انگشتانم بر کلید های پیانو..
من بودم و او..
او بود و کنار من نشستن!
او بود و جادوی چشمانش..
پشت آن پیانوی زیبایم نشسته بودم،
می زدم و می خواندم!
می زدم و او می خواند..
نگاهش می کردم،
قلبم دیوانه بازی هایش را رسماً شروع می کرد..!!
درست شبیه یک رویای شیرین بود آن رویای من..
دست در دستانِ معشوق داده بودم و
با دستانِ او موزیکِ ملایم می نواختم!
دستانم را در دستانش گرفته بود و
بر روی کلیدهای پیانو می گذاشت و می نواخت..
لحظه ی آخر؛
فقط یک چیز..
و یک چیز،
مرا تا عالمِ دیوانگی برد!
و آن هم یک جفت چشم عسلی بود و
یه لبخند بزرگ بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
نمیدانم!
انگار که دلتنگ توام..
بعد از آن عشق ده سالگی ام و آن عاشقی دورانِ کودکی ام؛
که انگار پس از 8 سال به تو دلبسته شدم،
انگار تو بالاخره راضی شدی که در بگشایی و من با تو
آشِنا شوم!
اما...
ای کاش که نمی شناختمت،
که اکنون عاشقت باشم..!
که حال من بین دو تصمیم سر در گم بمانم
درست شبیه لحظه ی گرگ و میش،
درست مثل رفتن یا ماندن؟!
یا شاید هم فاصله ها...
شایدم کنار تو ماندن!
اما می ترسم،که دیگر نباشی!
که نتوانم دیگر به تو بگویم آن جمله ی شیرین دوستت دارم را..!
توی این 8 سال انگار که تکه ای از جانم را ربوده ای و
به اختیار قرض گرفته ای
که حال برای من دوری از تو و نگاهت؛
سخت است عزیز دلم!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Baharak

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
قلم به دستم گرفته ام،
که از تو بنویسم!
اما..
آنقدر حجمِ خوبی هایت سنگین است
که قلمم به سختی می نویسد!
می دانی چرا؟
چون دلم تنگ است..
نیمی از دنیای مرا،
دلتنگی فرا گرفته است..
** آخر تو تمام وجودِ منی **
** اما دور از منی **

 

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
گاهی وقت ها
نقاشی که می کشم آرام می شوم!
اما..
این بار وقتی خواستم صورتِ پسرِ جوانی را بکشم!
نمی دانم چرا،
از آن چهره
صورت تو نقاشی کردم!
آخر می دانی؟!
قلموی من،
راضی نیست که من چهره ی کسی جز تو را نقش ببندم!
می دانی که؟
تو تمامِ قلب من فقط تو هستی و تمام..
پس عجیب نیست عزیز دلم.

 

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
مُرداد بود،باران می بارید! همچو سیلی بی امان.
من با آن لباس تنم دنبالِ تو می گشتم!
اما ناگهان کسی دستانم را گرفت..
از ترس سریع برگشتم ببینم چه کسی دستانم را گرفته است!
اما..
کسی جز تو را ندیدم!
تو بودی و تو..
تو بودی اسبِ سیاهت!
و آن چشمانِ عسلی رنگت،
که در آن هاله ای از رنگِ طوسی نشسته بود..
من بودم و چشمهایی که مژگانم همچون پرِ طاووس،
باز و بسته می شد!
مژگانی که درست مابینش بهشتی را می شد دید
که فاصله ی پلک پایین و بالای چشمان من بود!
بهشت من،
زمانی است که به تو نگاه می کنم!
آنگاه که تو در وسطِ پلکِ بالا و پایینِ منی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا