متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته آتی نویس | آتوسارازانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Atousa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 3,336
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #41
یه حال بد مصلحتی داریم اونم برای وقتی که تو نیستی و درمانشم، فقط حضورته.
من مریض نیستما ولی وقتی تو نباشی انقدر قشنگ نقش مریضا رو بازی می‌کنم که تو بیای.
نمی‌دونی دیدن لبخندات چه شوری تو روح من زنده می‌کنه.
اینم نمی‌دونی که گوش جانم فقط با پخش شدن صدای تو آروم میگیره.
انقدر بودنت برای من شیرینه که وقتی نیستی، جای خالیت عجیب روح و روانمو تلخ می‌کنه برای همینه من مریض می‌شم و بهونه‌گیر تویی که بودنت کنار من، نیاز لحظه‌های منه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #42
دیگر غصه نبودنت را نمی‌خورم.
نه اینکه فراموشت کرده باشم یا دوستت نداشته باشم، نه.
من هنوز هم به اندازه ی آن بار اول دیدن چشم هایت، دلم برای دیدن نگاهت ضعف می‌رود.
هنوز هم با شنیدن اسمت، دست و دلم می‌لرزد.
اما چه کنم که قلبم سخت نبودنت را بی‌تابی می‌کرد؛ مجبور شدم به او بفهمانم که دیگر بازنخواهی گشت از تو فقط خاطره‌ای و عشقی بی پایان به جا مانده، چرا که تو یار دیگران شده‌ای.
قلبم دیگر به امید آمدنت بی‌تابی نمی‌کند بلکه با خاطراتت انس گرفته و راضی شده است که تو هر جا و با هرکسی هستی خوش باشی. قلب عاشق فقط با خوشبختی عشقش ضربان می‌گیرد؛ حتی اگر این عشق سهم او نباشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #43
اندوهگین است؛ قلبی که دست روزگار سیلی محکمی به او زده است.
درد سیلی را در کند شدن ضربانش، سرد شدن دستانش، خشکیدن لبخند بر لبانش و خیس شدن چشم‌هایش می‌شود حس کرد.
اما درد سیلی به اینان تنها ختم نمی‌شود چرا که او امروز در آرامشی حاصل از نشنیده شدن حرفایی است که درد سیلی گوش‌هایش را از شنیدن آنان ناتوانا کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #44
این بار می خواهم برای روحی بنویسم که در جسم من زندانیست.
آری عزیز من! این بار می‌خواهم برای تو بنویسم؛ تویی که به من هویت بخشیدی و یک ثانیه هم مرا تنها نگذاشتی.
شب‌های زیادی از فزونی خیال تو را بیدار نگه داشتم.
صبح‌های همان شب‌ها با وجود هزاران بد و بیراه به تو گفتن برای اندکی خفتن، چشم‌هایم را گشودی تا به کارهایم برسم.
به هنگام خستگی باز به من جان دادی تا برخیزم و زمین نخورم.
غصه‌های زیادی به من هجوم آوردند اما تو همه ی آن‌ها را در چشمانم شستی تا بلکه با گریستن کمی آرام بگیرم.
چون که دشواری مرا گرفت از تو گلایه کردم که چرا در جسم منی و نمی‌روی تا مهر پایانی به زندگانی‌ام بدهی اما تو مرا از قبل هم سخت تر در آغوش گرفتی.
هرگاه جسمم آسیب دید، مراقبتش کردم ولی هر وقت تو زخم خوردی گفتم: خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #45
در دلم گورستانی از آرزوهایی است که دیگر نبض حیاتشان نمی‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #46
زمان می‌گذرد و در پس این گذراندن‌ها، ما نیز چیزهایی را جا می‌گذاریم.
جوانی‌مان را در لابه‌لای آشفتگی‌های روزگار!
خنده‌های سرمستمان را در قاب عکس‌هایمان و پذیرا شدن لبخندی تلخ به جای آن.
گم شدن اشک‌هایمان در خروش دریای غرور و تحویل گرفتن سکوت به هنگام غممان.
قدم‌های پرانرژی‌مان در کوچه پس کوچه‌های شهر.
سپید شدن عشق در بین تارهای گیسوانمان.
فروغ نگاهمان در خاطره‌ها.
کودک درونمان در میان و بازی‌ها.
به نظر شما دیگر چه چیزی را جا می‌گذاریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #47
من خود را گم کرده ام.
هر چه می‌گردم اثری از من نیست.
آیا در خیابانی که بغضم شکست جا مانده‌ام یا در گوشه ی دنج کافه‌ای غرق در سکوت؟!
شاید هم در پشت پنجره‌ای، محو کوچه ی غم‌زده چشم به انتظار ایستاده ام.
نکند میان آن کاغذ‌های نوشته شده از دردهایم خوابم برده است؟
یا زیر آن اشک‌های ابرهایی که بی پروا بر من می‌باریدن؟
شاید هم میان تکه‌های شکسته شده قلبم پنهان شده‌ام.
کسی می‌داند من خود را کجا جا گذاشته ام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #48
از قامت رشید دختر اصغر آقا می‌گویند.
از رنگ زیبای چشم‌های دختر زهرا خانم.
از کد بانویی دختر حاج حمید.
از طعم لذیذ غذاهای دختر همسایه کناری.
از خیاطی ماهرانه ی دختر عباس آقا.
چیزهای زیادی می‌گویند بلکه دل من بلرزد و رخت دامادی بر تن کنم.
اما هر وقت از قد بلند دختر اصغر آقا می‌گویند، من به تو فکر می‌کنم که با آن کفش‌های تق تقی هم شانه‌ام می‌شوی.
از قشنگی چشمان دختر زهرا خانم که می‌گویند، من محو آن دو گوله سیاه چشمان تو می‌شوم که دنیایم را ربوده است.
از کد بانویی دختر حاج حمید که می‌گویند، من به یاد دستپاچگی های تو در خانه لبخندی می‌زنم.
طعم لذیذ غذاهای دختر همسایه در مقابل آن کتلت های نیم‌سوز از دستان تو هیچ است.
خیاطی دختر عباس آقا را به چکار من آید؟
وقتی تمام دوخت و دوز رگ های قلبم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #49
برایم از عشق نگویید.
از بی‌تابی‌های دلبرانه سخن نکنید.
از لحظه‌های پر از دوست داشته شدن حرف نزنید.
برای من هیچ نگویید.
من گوش‌هایم در طنین دور شدن قدم‌های او جا مانده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • نویسنده موضوع
  • #50
ما نسلی هستیم مشهور به بی‌حوصلگی و بداخلاقی.
بی‌حوصله و بد اخلاقیم چون که ما خاکستر یک نسل سوخته ایم.
نسلی هستیم پیج‌هایمان مملو از دوستان مجازی است اما در دنیای حقیقی آمار دوستانمان به نصف آن هم نمی‌رسد.
غصه‌هایمان را در لابه‌لای پست‌ها و عکس‌های پروفایلمان جا داده‌ایم.
قد شادی‌هایمان به کوتاهی استوری‌هایمان می‌رسد.
تا به دنیا آمدیم جنگ تمام شده بود اما قرار بود ما را با ویرانی‌های حاصل از آن بزرگ کنند.
درگیر رویاهای شیرینمان بودیم افسوس که قبولی در مدرسه‌های تیزهوشان، شاهد و نمونه دولتی جای این رویای شیرین را با استرس و کتاب های حجیم گرفتند.
نفهمیدیم کی از کنار آن کتاب‌ها بزرگ شدیم که به سن کنکور رسیدیم.
آنقدر در گوش‌هایمان خواندند که باید پزشک و مهندس بشوی تا به عنوان یک فرد ارزشمند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Atousa
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا