نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رستن از قفس | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 3,703
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
رسیدن نداشت این راه،
در حوالی خوشبختی، بالم را زدند.
سکوت نداشت این گناه،
در حوالی اقرار، بالم را زدند.
تمام شدن نداشت این شبانگاه،
در حوالی صبح‌گاه، بالم را زدند.
بالم را زدند، رفیقِ نیمه‌راه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
آلبوم روی طاقچه می‌خندد به من،
قاب عکس روی دیوار نیز!
عکس‌ها لبخند می‌زنند... .
آدم‌هایی که داشته‌ام اما پر کشیده‌اند،
آدم‌هایی که بوده‌اند اما رفته‌اند،
همه لبخند می‌زنند.
آینه نیز لبخند می‌زند، به منی که می‌خندد؛ می‌خندد به این حال نااحوال! به این نیست‌‌هایی که «بودن» نمی‌شود، به نداشته‌هایی که «داشتن» نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
به خود نگاه کردم... .
یک «تو» درون مخروبه‌ی سمت چپ سینه‌ام نفس می‌کشید!
به خود نگاه کردم... .
یک «تو» در مردمان تاریک چشم‌هایم لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد... .
عمیق‌تر نگاه کردم... .
یک «تو» ''جان مریم'' را دوست‌داشتنی برایم می‌خواند... کنار گوش‌هایم، جوری که بشنوم، می‌خواند!
به خود نگاه کردم، من چقدر از تو پر و خالی بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
از زندگی‌ای که دیگران برایم قفس ساختند، باغ نساختم... .
از دیکته‌هایی که ردیف‌شان کردند و پشت سر هم نوشتم، انشا نساختم... .
از این روزهای نازیبا، من لحظات شیرین و زیبا نساختم... .
پس از تو، این «من» فقط یک کار کرد: «از تو که به چشم هیچ‌کس خوش نمی‌آمدی، برای خودش بتیْ خوش ساخت».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
رها، رها، رها... .
این منم،
رسته‌ای از قفس... آزاد شده‌ای از زندان... صدایی از ته حنجره‌ای که آرزوی فریاد زدن داشت... یک مشت حرفِ زده شده که در دل انبار شده بود... .
و این منم،
یک پرنده که به دام دیگری افتاد... یک آزاد که پایش را بیرون نگذاشته؛ مرتکب جرم شد و باز زندانی... یک صدای نامفهوم و فریادی که در گلو خفه شد... فقط یک مشت از کیسه‌ی حرفی که قرار بود زده شود اما میانه‌اش مهر «نشدن» خورد بر رویش! باقی‌‌اش باز انبار شد!
این منم، باز اسیر، اسیر، اسیر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
«زیبا‌ جان!
دوست داشتن آدم‌ها به طرز عجیبی دل‌چسبه؛ حتی از دور؛ وقتی کیلومترها ازت فاصله دارن، وقتی حتی کنار خودت نداریشون، وقتی صدای خنده‌هاشون رو نمی‌شنوی یا حتی حسشون نمی‌کنی!
انگار هر روز که از خواب پا میشی، فقط به این امید چشم باز می‌کنی که امروز بیش‌تر از دیروز دوست‌شون داشته باشی. فقط به عشق این‌که یک جعبه‌ی دوست‌‌داشتن کادوپیچ‌شده‌ی دیگه به بقیه‌ی ‌جعبه‌ها اضافه شه!
اما می‌دونی؟ امان از این‌که کنارِت باشن و روبه‌روت! تمام عشق و علاقه‌ت رو تو خودت قایم می‌کنی و خودِ عاشقت رو به یک جای دور تبعید می‌کنی تا مبادا بیاد و دستت رو شه! اون دوست‌داشتن رو خیلی کم به زبون میاری و کارهایی انجام میدی که غیرمستقیم اون رو برسونه. فقط همین!
گاهی با خودم میگم دوری آدم‌ها از ما در عینِ این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
این روزها که همه گیرِ «ماندن» و «نماندن»اند،
بینِ «تمام کردن» و «ادامه دادن» گیر افتاده‌اند،
زیر آوارِ «بگویم» یا «نگویم» جان می‌دهند؛
من مانده‌ام بینِ این چهار دیواری،
درون این قفس که تنگ می‌شود هر روز؛ وقتی نبودنت به رخ کشیده می‌شود.
مانده‌ام بین «دوست داشتنت» یا «دوست‌تر داشتنت»... .
گفتن ندارد، تو که می‌دانی... .
مانده‌ام به پای تو که نیستی و ادامه می‌دهم این دوست‌داشتنِ دوست‌داشتنی‌ام را و می‌گویم باز که «دوستت دارم».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
درد‌هایی هست که با آسیب، ضربه و زخم ایجاد نمی‌شوند، پرنده‌ی مهاجر!
یک دردهایی هست که آدم نمی‌داند از کجا به جانش افتاده... .
منشأ و سرچشمه‌شان پیدا نمی‌‌شود که تیشه بزنی بر ریشه‌شان و خانه‌شان را آباد کنی!
این روزها احساس می‌کنم که درد دارم و نمی‌دانم چرا؛ فقط می‌دانم به یک «تو» که مرهم باشد، سخت محتاجم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
منی که ساحل بود،
روی دریا ندید... .
منی که صحرا بود،
روی باران ندید... .
منی که ماهی بود،
روی اقیانوس ندید... .
منی که غنچه بود،
روی باغبان ندید... .
و در من، من‌هایی مُرده است به شوقِ چیزهایی که زنده می‌کردند.
مُرده‌هایی دفن‌اند در این «من» که هزار بار با نبودن‌ها مُرده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,135
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
دوست دارم تو را «باوانم» صدا بزنم!
می‌دانی معنی‌اش چیست؟ نمی‌دانی... من هم نمی‌دانستم... .
ولی گاهی در عین ندانستن‌ها، یک‌سری‌ها برایت دوست‌داشتنی می‌شوند و دل‌چسب.
این کلمه، برای من دوست‌داشتنی شد؛ چرا که یاد تو افتادم.
یاد تو افتادم، باوانم!
به کسی می‌گویند آن را که «عزیز» است؛ خیلی هم عزیز است... .
خواستم میانه‌ی این دوست‌داشتن‌های پیچیده‌ی امروزی، ساده برایت بگویم که عزیزترینِ من هستی!
عزیز ترین... .
باوانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا