تنها مجازاتم گریه است؛
تو مرا جدا مجازات میکنی،
آخرش به این عذابها خاتمه خواهم داد،
با چند ضربهی تیغ و درگوشهای ازخلوت و تنهایی خود جان را تسلیم خواهم کرد.
من به چشمان خود اعتماد دارم
اما تو، آنکه من میدیدم و پسندیدم نبودی.
چشمانم دیگر درآیینه از دیدنم خجالت میکشند و من اعتمادم را حتی به چشمانم ازدست دادم.
فانوس شکستهام را برخواهم داشت و به اعتباردیدنت سربه کوه و بیابان خواهم زد،
بی اینکه بیمی داشته باشم از تاریکی؛ به امید اینکه تو خواهی آمد، دستم را خواهی گرفت و این وَهم پایان خواهی یافت!
این زن به تو ارزش مرد بودن داده که خود را به سختیهای دنیا سپرده؛ باخیال اینکه که شاهزادهای با اسب سفید خواهد آمد ونجاتش خواهد داد، امّا تو آن جادوگری که درجلد شاهزاده مراگول زده.
ما آدمها چقدر ساده و خوش باور هستیم؛
دل به هر فال خوشی میبندیم،
گر بدبیاید میگرییم واگر خوش بیاید میخندیم.
کاش همه چیز حقیقت داشت و درفالم تو بامن زندگی میکردی؛ درآیندهای نه چندان دور!