کامل شده مجموعه اشعار سودای جان | دیاناس شاعر انجمن یک رمان

[Viŏlet]

***
هر شب به تماشای تو در دشت نشستم
چشمم به ره و دل به هوای تو شکستم
بی نام تو این صحرا و این ریگ و بیابان
چون آینه‌ی زنگار شده، تیره ببستم
​

 

[Viŏlet]

***
تو نور چشم ما بُدی، آرام جان ما بُدی
از چشم ما خود رفتی و مار همان صحرا شدی
من آمدم رامت کنم، رامِ دل و عشقت کنم
رفتی و با دشمن به ود، نیش دلت بر ما زدی​

 

[Viŏlet]

***
دریای غمت برده مرا سوی بیابان
در سایه‌ی اشکم شده این دشت، گلستان
از دور چو گردی ز ره عشق بیایی
چون باد مرا سوی تو آرد به شتابان

​

 

[Viŏlet]

***
در دشت جنون رد قدم‌های تو مانده
دیوانه‌ترم کردی و دل باز نمانده
ای باد صبا از دل صحرا خبر آور
کو عاشق سرگشته؟ چرا باز نمانده؟​

 

[Viŏlet]

***
من با تو و این دشت، چه رویای بلندی
در وسعت چشمان تو صحراست، بخندی
بی عشق تو این جان پر از درد و غبار است
برگرد، که این سینه‌ی من خانه‌ی سردی​

 

[Viŏlet]

***
یک عمر دویدم به بیابان، که تو آیی
هر شب به دعا رفتم و گفتم که بیایی
رفتی و شدی آفت این جانِ نزارم
افتادم و دیدم که نماندی و نیایی​

 

[Viŏlet]

***
با یاد تو شب‌ها به بیابان بنشستم
از اشک، به ریگ تله‌ای آینه بستم
گفتند که از عشق تو دستم بکشم دل
بی‌تاب‌تر از پیش، به صحرای غم هستم
​

 

[Viŏlet]

***
دل، در تب صحرا شد و آواره‌ی راهی
چشمم به رهت ماند تو رفتی به نگاهی
چون باد گذشتی و به خاکم نفسی ماند
ای عشق بمان تا نکشم بار گناهی​

 

[Viŏlet]

***
ای عشق تو را در دل این دشت صدا زد
دیوانه‌ی صحرا شد و از خویش جدا زد
در غربت این خاک، به جز آه چه مانده؟
جز حسرت دیدار، که بر سینه جلا زد​

 

[Viŏlet]

***
دریا شده این دشت، ز طوفان نگاهت
ویران شده این دل ز غم سوزِ گناهت
رفتی و نماندی به خدا آه کشیدم
آهی که بسوزد همه‌ی دشت و پناهت​