میشود مرا ببوسی، برایم گل بگیری و خفهام کنی در آغوشت؟
بگویی نگران آینده نباش، برای همیشه متعلق به وجود کوچکت هستم؟
میشود بغض چشمهایم را از میان خندههای احمقانهام ببینی؟
میشود ببینی چقدر محتاج بودنت در زندگی تاریکم ماندهام؟ اما انگار شدهام همان مرد محکم قصه. همان که دردهایش را تاب میآورد، اشک نمیریزد و با خودش همه چیز را حل میکند و مرد بودن عجیب صبر میطلبد.