متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشتۀ من و دریای دلم | t.sh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع t.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,250
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
استرس تمام وجودت را فرامی گیرد...
زمانی که میترسی از، از دست دادن...
زمانی که می خواهی خالی شوی اما از تبعات آن بی خبری...
می خواهی گریه کنی...
چون سر درگمی میان تمام درد ها و غم هایت...
می خواهی فراموشی بگیری تا سردرگم نشوی...
اما رسم زندگی است می گوید تا سردرگم نشوی نمی توانی ساخته شوی...
اشک از گوشه های چشمانت سر می خورند...
زیرا نمی دانی با آدم های باارزشی که برایشان ارزشی نداری چه کنی؟...
تو حال زارت فقط این دلایل را دارد...
و تو خوبی و زندگی هم خوب است اما آدم های اطرافت...
روزی این طوفان ها تمام می شوند...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
سنی ندارم اما...
غرور شکسته ام...
دل غمدیده ام...
آدم های اطرافم...
اضطراب هایم...
من را وا می دارد به یک نیاز!...
نیاز دارم به یک شانۀ مردانه...
خود را در آن حل کنم و هق هق دردناکم را در آن سر دهم...
یک مرد واقعی!...
فقط بگوید هستم...
بگوید عشق شکسته خورده ات را فراموش کن...
بگوید به جای تمام این آدم ها در حقت وفاداری می کنم...
دلم یک غیرت عمیق می خواهد...
یک تکیه گاه...
من دلم یک مرد می خواهد...
نیاز دارم تا اشک هایم را در آغوش بزرگی به وسعت اقیانوس بریزم...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
می خواهم غرق در خاطرات شوم...
خاطراتی که مرا یاد دیوانگی های عاشقی و افسردگی های بعد عاشقی می اندازد...
خاطراتی که گاه کاسۀ چشمانم را پر آب می کند...
و گاه لبانم را خندان می نماید...
خاطراتی که من را یک بی حواس می کند...
خاطراتی که من را یک آدم مسکوت می کند...
می خواهم غرق در خاطرات شوم...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
به زیر لحاف هم بروم...
زیر تخت چمباتمه بزنم...
سرم را در بالش فرو کنم...
باز هم تو را در ذهن دارم...
همان آدمی که عجیب از شکستش درس آموختم...
درس "چگونه دوست نداشته باشیم؟"، "چگونه بی وفایی را فراموش کنیم"، "چگونه غرور خود را حفظ کنیم؟" و...
و من از تو ممنونم ای معلم بی خبر!!!!!
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
دل نازنینم اندکی صبر کن...
آذر که به نیمه برسد تو می توانی راحت سر به بالین بگذاری...
نیمۀ آذر یعنی فقط سه ماه و نیم مانده تا پایان این سال کذایی...
آذر هم به نیمه می رسد و ناگهان تمام می شود...
همانند تو که به نیمه رسیده بودی و ناگهان خالی شدی!...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
مرگ واقعی است...
همه گمان می بریم که مرگ تنها همان چشم بستن و به زیر خاک رفتن است...
در حالی که فقط این نیست!...
وقتی دختری شبانه با بالش درد و دل می کند...
وقتی دختری چشم هایش را به اطراف می چرخاند تا اشکی جمع نشود...
وقتی خنده بی معنا شود...
وقتی ...
این یعنی در عین زنده بودن مرگ را تجربه کردن...
آری آن دختر صد در صد مرده است...
اما من هنوز زنده ام و این چیزی است که عجیب است!...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
همه گفتند"تغییر کرده ام"...
می گویند "آن آدم شاد و سرزنده سرد شده"...
می گویند"زود رنج شده ام"...
و آنها می گویند و من تکذیب می کنم...
تکذیب می کنم چون می ترسم از برملا شدن حقیقت...
حقیقت شکستم در همه چی...
حقیقت از بین رفتن تمام داشته هایم...
می ترسم که بفهمند و بخندند به تمام نداشته هایم!...
حالا من الکی مثلا شادم... گرم و گیرا هستم...صبور و دیر رنج شده ام...
اما مگر قلبم ترمیم می شود؟...
مگر دل تنگ شده ام باز می شود؟...
لعنتی من دیگر به حالت عادی ام باز نمی گردم...
دوست دارم برگردم اما عجیب مخروبه های شخصیتم راه را سد کرده اند...
من به آن آدم قبلی باز نخواهم گشت...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
دختری که تمام شبش را با گریه می گذراند...
و صبح قهقهه سرمی دهد اما تو خالی...
بعد از ظهر هایش را بیهوده می گذراند...
در طول روز یک جا را می نگرد و مدام می اندیشد...
یعنی عجیب ناراحت و دلشکسته است...
کم اند آدم هایی که نفهمند تغییر دختر را اما بسیارند آدم هایی که خود را بی تفاوت نشان می دهند...
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
آهای زندگی با توام...
ازت بدم میاد...
خیلی نامردی...
تو بودی آره تو بودی که مسبب اینهمه تغییر من شدی...
تو بودی که عاشقم کردی و بعد عشقم رو ازم گرفتی...
تو بودی که مدام امیدوارم می کردی و بعد نا امید...
نمی خوای تمومش کنی؟...
نمی خوای این بازی کثیف رو تموم کنی؟...
نمی خوای دست از اون قوانین مسخره ات بداری؟...
نمی خوای رسمت رو عوض کنی؟...
نمی خوای مهربون تر رفتار کنی؟...
نمی خوای؟...
پس تو چی می خوای لعنتی...
لذت می بری از تنها شدن یک دختر؟...
از گریه های شبانه روزش؟...
از خنده های به ته کشیدش؟...
لذت می بری که حتی جایی نداره برای جیغ زدن؟...
لذت می بری که همه شکست بخورند؟...
دوست داری مدام ناسزا بشنوی هر چند که سزاوارش هستی...
پس بشین و لذت ببر اما طوبی نیستم اگر انتقامم رو نگیرم...
اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
عمرا مادر لحظه ای گمان برد که دخترکش تا این موقع از شب بیدار است و هق هق وار می گرید...
عمرا پدر از فکرش عبور کند که ته تغاری اش نشسته و با اشک می نویسد...
عمرا خواهرانم لحظه ای فکر کنند که شاید خواهرشان نیاز به مرهم و همدرد داشته باشد...
عمرا دوستانم فکر کنند که طوبی تا این موقع از شب بیدار نشسته و دربارۀ دل شکسته اش می نویسد...
و آیا این نشانۀ تنهایی نیست؟ پس این را دگر چه می گویید؟:
تنها شنوندۀ دردهایم سالنامه ای بی جان است که تنها با زبان نوشتن می توان با او صحبت کرد...
تنها مرهم درد من خوابی بود که دیگر آن را هم ندارم...
تنها دلداری دهندۀ من آهنگی است که در گوشم نواخته می شود...
تنها نگران من خداست که به خورشید فرمان داده زود طلوع نکند و زود هم غروب کند تا بنده اش حداقل بگرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا