بازی روزگار با من دیدنیست...!
میگوید:
-کلاغ؟
میگویم:
-پر!
میگوید:
-گنجشک؟
میگویم:
-پر!
اینبار نامت را بر زبان میآورد!
صدا در گلویم خفه میشود و بغض، خانهاش را هر چه سریعتر در گلویم میسازد!
هوای ملایم بهار میرود و زمستان باز میگردد!
نگاه روزگار، چشمان بغض دارم را مینگرد!
میدانم برایم نیستی
میدانم باید حسرت لمس دستانت را به گور ببرم
میدانم هیچ وقت قرار نیست داشته باشمت!
قطره اشکی از چشمانم پایین میچکد
بغضم را میخورم و با صدایی لرزان میگویم:
-پر!