نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ها‌ی رستن از قفس | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 3,705
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
شکسته‌ام... .
من خیلی چیزها را شکسته‌ام!
گلدان شکسته‌ام و تنبیه شده‌ام!
رادیوی دوست‌داشتنیِ پدر را شکسته‌ام و کتک خورده‌ام!
بینیِ هم‌کلاسی‌ام را هم شکسته‌ام و کم مانده بود اخراج شوم!
من غرور آن‌که هر روز می‌پرسد «دوستم داری؟» و به دروغ می‌گویم «بله» را هم شکسته‌ام و زندگی‌‌ای که داشت خراب می‌شد را به‌سختی توانستم که جمع کنم.
می‌دانی؟
شکستن‌‌های زیادی بوده که در همین دنیای کوچک و بی‌رنگِ پیش از تو و پس از تو، تاوان‌شان را پس داده‌ام... .
یک سؤال دارم از تو! تاوان دلی که شکسته‌ام را کجا قرار است که پس بدهم؟
این دنیا؟ آن دنیا؟ یا همین لحظه که می‌نویسم و میانه‌اش زار می‌زنم؟
نه! صبر کن!
تاوانش را داده‌ام، هنوز هم دارم می‌دهم،
با نداشتنت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
تصور کن!
حال درختی را دارم که آرزوهای زیادی داشت؛ اما روزی که نزدیک شد به آرزوهایش، از بیخ بریده شد... .
دریاچه‌ای پر آب که فکر رسیدن به اقیانوس را در سر می‌پروراند اما یک‌سره خشکید... .
ماهی‌ای که تُنگ را دریا می‌پنداشت، بیرون جهید تا اقیانوس در آغوشش بگیرد. وداع گفت با دریای کوچکش، اما شاهد نفس‌های آخری شد که می‌کشید... .
حال تکه‌ای چوب که در آتش انداخته شد و شنید صدای منحوسی را که به خاکستر شدنش منجر می‌شد؛ تصور کن!
حال کبوتری که جفتش پر کشید و به آسمان رفت اما خودش، اسیر انسانی شد و چیدند بال‌هایش را. آرزوی وصالی را که در او بی‌صدا مُرد، تصور کن!
تصور کن... .
زنی فرزندش را صبح با هزار آیت‌الکرسی به سمت محل کار هدایت کند، شب خبر دهند کارساز نبوده این محافظ!
عاشقی رأس ساعت سر قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
موهایم سپید شد؛ رنگ زدم بر انبوهْ‌غم‌هایم... .
پاییز شد، عاشقانه‌های یواشکی دیدم و دلم ریش شد. باز موهایم سپید شد؛ رنگ زدم بر آرزوهای محالم... .
یادگاری پس‌آورده‌شده‌ام را دیدم، یاد اولین دیدارمان افتادم و آخرین قهوه‌ی تلخی که با نبودنت نوشیدم. باز موهایم سپید شد؛ باز رنگ زدم... .
بی ‌تو این ریسمان‌های هم‌رنگ‌دندان‌هایم را هِی رنگ زدم، میانه‌اش یادم آمد قرار بود با تو سپید شوند، نه بی ‌تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
این چهاردیواری، کربن‌دی‌اکسید است فقط!
نفس دارد می‌برد با کربن‌دی‌اکسیدی که «جای خالی‌ات» تولید می‌کند.
هر روز در چشمم می‌آید، بزرگ می‌شود، بزرگ‌تر می‌شود؛ آن‌قدر که نگاه می‌کنم، می‌بینم تمام خانه با بودنِ «نبودنت» پر شده است!
هوا را می‌گیرد از من. هوا را می‌گیرد از من؛ چیزی که نمی‌خواهم ببینم اما بزرگ می‌شود، چیزی را که نمی‌خواهم حس کنم اما با آن مسموم می‌شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
من آزادم، اما زندانی!
در لبخند زدن آزادم اما با اجبار زندان‌بانم می‌خندم... تلخ می‌خندم!
من آزادم، اما اسیر!
برای فکر کردن آزادم، اما فقط ساعات خاصی می‌توانم به خاطره‌های قشنگ‌مان فکر کنم.
من آزادم، اما گیر افتاده در یک چهار دیواری!
آزادم بروم با یک در آغوش کشیدنِ طولانی و محکم، دلتنگی‌هایم را رفع کنم، اما در رابطه با تو... فقط می‌توانم به نبودنت فکر کنم و دلم برای بودنت تنگ شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
سوخته است... .
یک کشتی در اقیانوس نگاهم سوخته است،
یک خانه در سمت چپ سینه‌ام سوخته است،
و یک من،
جلوی این چشم‌ها، روبه‌روی این قلب، دارد می‌سوزد.
دل می‌خواهد؛
یکی که می‌سوزد، بخواهد سوختن‌های دیگری را هم ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
بعد از تو، همه‌چیز مثل سابق شد!
اقیانوس باز هم نجوای عاشقانه پچ می‌زد برای آسمان!
و آسمان، نمی‌دید این مهر را! مهری که اقیانوس خرجش می‌کرد را یک جا، به صحرای خشک تقدیم می‌کرد. صحرا هم این مهر را تماماً برای تنها گیاهی که در او روییده بود، جمع می‌کرد.
این دوست‌داشتن‌هایی که دیگری هیچ‌گاه نمی‌دید، دیگری خرجِ کسی می‌کرد که خودش دوست دارد و کسی که دوست می‌داشت، خرجِ کسی دیگر!
همه‌چیز مثل سابق شد و باز این بازی بی‌رحم شروع شد... .
دوست‌داشتن‌ها بی‌جواب ماند و ماند!
کسی ککش هم نگزید که یکی که عاشق بود، به‌خاطر همین دوست‌داشتنِ بی‌جواب‌مانده‌اش، مُرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
یک چشمم را باز گذاشته‌ام و یکی را بسته!
یکی انتظار می‌کشد،
انتظار می‌کشد،
تغییر فصل‌ها را می‌بیند، هوای آفتابی و ابری می‌بیند، کودکان و پیرترها را می‌بیند... .
یکی انتظار می‌کشد برای دیدن تو و هیچ‌گاه خسته نمی‌شود، نمی‌بارد، گله‌ای نمی‌کند... .
گاهی فقط اشتباهاً تو را می‌بیند! داری غذا می‌خوری، خیره می‌شوی، لبخند می‌زنی...
آن یکی؟
به خواب رفته، بلکه روی ماهت را در عالم خواب ببیند... او هم زیادی خوش‌بین و امیدوار است... .
هر دو انتظار می‌کشند؛ یکی باز، یکی بسته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
آینه بود و او!
او که خسته بود... .
مثل یک تندیس شکسته که انتظار می‌کشید تا تعمیر شود.
مثل یک جوانه که خاک خشک‌شده‌ی زیر پایش را می‌دید و صدای آب نمی‌شنید.
مثل یک معلول که فقط رفت و آمد عابرها را از پشت شیشه می‌نگریست و در حوالی یک امید پژمرده، نفس می‌کشید.
مثل منتظری که آمد و شدِ قطارها دید اما مسافری که باید، از راه نرسید.
خسته بود... .
مثل یک دختر که از مقاومت برای تغییر سرنوشت تعیین شده توسط دیگرانش، سخت خسته شده.
آن خسته‌ی خسته من بودم؛ شاید یک تندیس، شاید یک جوانه، شاید یک معلول، یک منتظر و مفلوکی که «رویاهای دخترانه‌اش در او، بی‌صدا به قتل رسید.»[١]
[١]تضمین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,136
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
«من و تو به هم نمی‌رسیم، آقا!»
این را کودک بودم و از زبان خواهر بزرگ‌ترم شنیدم. به کسی که دوست داشت می‌گفت... .
«من و تو به هم نمی‌رسیم، آقا! دو خط موازی تهش نمی‌رسند به هم.»
دو سال بعد شد، باز همین را تکرار کرد؛ این‌بار کمی منطقی‌تر.
«من و تو به هم نمی‌رسیم، آقا! دو خط موازی تهش نمی‌رسند به هم. برو وقتت را صرف کسی کن که دوستت بدارد.»
باز تکرار کرد، دروغ وارد بازی کرد؛ اما فلانی خیلی مُصر بود!
حال سال‌ها گذشته، او با کسی‌ست که هر روز برایش تکرار می‌کند «من و تو نباید که به هم می‌رسیدیم.» و هیچ‌وقت تجربه نکرد طعم تلخ و شیرین رسیدن به اویی که دوستش داشت و به‌خاطرش رفت، آمد، ملامت شنید اما باز هم رفت و آمد... .
نرسیدن تلخ است پرنده‌ی مهاجر،
رسیدنی که عین رویاهایت نباشد، تلخ است.
تلخ‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا