دلنوشته اینجا جای زندگی نیست! | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 57
  • بازدیدها 2,268
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #31
***
می‌گفت خود را بفروشی به کسانی به چه قیمت؟!
نمی‌دانست گاه مجبوری خودت را بفروشی... .
به اخم و تخم‌ها... .
به سرد بودن‌ها... .
به تنها شدن‌ها... .
بعضی‌هایمان هنوز تنها بودن را بلد نیستیم، باید خود را بفروشیم برای تنها نبودن... .
برای کسی را داشتن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #32
***
بین خیسی پلک‌ها و گونه‌هایم... .
درست همین چند شب پیش
طعنه‌ای شنیدم،
جان‌سوز و جگر سوز... .
خواستم بگویم،
مراقب باشید،
مراقب چیزهایی که می‌گویید
و مراقب منظور‌هایتان... .
شاید دلی بیست از حد گرفتار دلتان باشد...!
یا خیلی‌خیلی به جانش بسته باشید!
آن‌وقت ببخشید ها!
گند می‌زنید بر تمام تصورات آدم،
تمامش را زیر پا‌ له می‌کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #33
***
من نمی‌دانم این چه‌ مرگیست!
حالت خوب است،
خوبِ خوب،
در جمع دوستان می‌گویی و می‌خندی و کیف می‌بری... .
لبخند هنوز روی لبت‌ است،
کمی ساکت‌تر می‌شوی... .
نگاهت می‌افتد به خنده‌های دوستانت،
لبخندت کمرنگ‌تر می‌شود اما؛
هنوز هست!
کمی که تامل می‌کنی می‌بینی چقدر واقعی می‌خندند،
لبخند کمرنگت از لبت محو می‌شود.
ببخشیدی می‌گویی و کمی دور می‌شوی.
پناه می‌بری به دستشویی تا کسی چشمانت را نبیند،
نگاهت می‌افتد به چشمان بی‌پناه درون آیینه... .
من نمی‌دانم این چه مرگیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #34
***
یکی نیست بیاید یک گوشمالی سیر به این دل‌هایمان بدهد... .
فضولیشان که گل کند فقط خدا رحم کند،
دست می‌برند در‌ هر کاری... .
آخر یکی نیست بگوید تو که وظیفه‌ات خون رسانی‌ است را چه به دخالت در کار‌های فرمانروای بدن...!

مدام در کار‌هایش سرک می‌کشی و بمیرم برایش،
جلویت کم می‌آورد طفلکم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #35
***
آغوش نیست برای پناه!
می‌خزم در آغوش ظلمت شب... .
دست نوازش تاریکی‌اش عجیب می‌چسبد!
کسی هم نیست که نگاهمان کند،
طعنه بیندازد!
بی‌هراس بلند سفره‌ی بغضی که شبیه بختک بر گلویم است را باز می‌کنم...!
خودم را جمع می‌کنم،
آغوش شب زیادی برایم بزرگ است اما... .
دوستش دارم،
جایی بی‌پناهی‌ام را جار نمی‌زند،
هر دو می‌مانیم در سکوتی دلچسب... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #36
***
آخر‌های اردیبهشت است و باران هم می‌بارد، بوی خاک هم روح را جلا می‌دهد... .
انگار فصل‌هایمان نیز عاشقند،
جایشان و حالشان را نمی‌دانند... .
زمستانی بود که در حسرت‌ بارانی بودیم و حال بهارانی که بوی باران به مشام می‌رسد.
آه!
فصل‌هایمان هم عاشقند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #37
***
می‌آیید... .
می‌مانید... .
وابسته می‌کنید... .
کم‌کم بداخلاق می‌شوید... .
عقده‌هایتان را بیرون می‌ریزید... .
بعد،
کم‌کم چمدانتان را می‌بندید... .
عزم رفتن می‌کنید،
قبلش هم حرف‌هایتان خنجری‌ می‌شود... .
بر دل‌هایمان!
وای از این همه قساوت!
و وای از دل‌هایتان!
و رحمشان!
دریغا از من و حسرت‌هایم... .
و در‌هایم و بغض‌هایم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #38
***
زمانی پی می‌بری اینجا جای زندگی نیست که پر می‌شوی از حس تلخ تنهایی... .
و زمانی که خیره می‌شوی به اطرافت و اطرافیانی که در هر گوشه گرد هم آمده‌اند و این تویی... .
تویی که مانده‌ای با خودت و بغض‌هایت و خنده‌هایی تصنعی
توی در میان جمع دوستان جایی نداری...!
کیست که گوشه نشینی را دوست داشته باشد؟...
هیچ‌کس!

اما گاه جبر روزگار وادارت می‌کند به گوشه‌ای نشستن و نگاه کردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #39
***
این‌جا جای زندگی نیست!
همان‌جایی که بازگو کردن بغض‌هایت برای کسانی که ندیدی‌شان و شاید هم هیچ‌گاه نبینی‌شان،
خیلی راحت‌تر از حرف زدن برای اطرافیانیست که شاید سال‌هاست همراهت هستند!

این‌جا جای زندگی نیست،
فقط جای نفس کشیدن است،
در آخر هم جایی برای دفن شدن، میان حجم انبوهی از دروغ‌ها و تظاهر‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,833
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #40
***
این‌جا همان‌جاییست که هر روز از‌ محبوب‌هایمان... .
معشوق‌‌هایمان... .
عزیزانمان دور می‌شویم!
همان‌جایی که غرور زورش به دلتنگی‌هایمان می‌چربد،
همان‌جایی که با دست پس می‌زنند و پا پیش می‌کشند و عشق را زیر دست و پا می‌اندازند!
همان‌جایی نگاه‌ها بیش از حد بی‌پناه است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا