- ارسالیها
- 4,948
- پسندها
- 94,553
- امتیازها
- 77,384
- مدالها
- 55
- نویسنده موضوع
- #21
***
چند روز پیش،
درست همین حوالی.
دیوانهای را دیدم... .
سرخوش میخندید و راه میرفت،
برای خودش میخواند
لبخند روی ل**بهایش خواه،ناخواه به آدمی را به خنده وا میداشت.
همقدمش شدم،
قدمهایش را نامنظم برداشت.
« ها؟ چیه؟»
شانه بالا دادم:
- «هیچی، به چی میخندی؟»
با دستان لرزانش اطراف راه نشان داد:
- «به اینا، دیوونهان!»
قهقهاش برخاست... .
نفسی کشید،
سرش را به سمتم چرخاند:
- «فصل شابلوتها شروع شده!»
منتظر نگاهش کردم،
همان جایی که ایستاده بود بر زمین نشست.
- «هی چیکار میکنی؟!»
دستی به کنارش، درست کمی آن طرفتر زد:
- «بشینه بچه.»
ما که به نظر میآمد هم سن باشیم! نشستم.
- «فصل شابلوتها شروع شده، همون فصلی که بین همین کوچه خندههای بیقل و غشی میپیچید و هر دومون دلمون ضعف...
چند روز پیش،
درست همین حوالی.
دیوانهای را دیدم... .
سرخوش میخندید و راه میرفت،
برای خودش میخواند
لبخند روی ل**بهایش خواه،ناخواه به آدمی را به خنده وا میداشت.
همقدمش شدم،
قدمهایش را نامنظم برداشت.
« ها؟ چیه؟»
شانه بالا دادم:
- «هیچی، به چی میخندی؟»
با دستان لرزانش اطراف راه نشان داد:
- «به اینا، دیوونهان!»
قهقهاش برخاست... .
نفسی کشید،
سرش را به سمتم چرخاند:
- «فصل شابلوتها شروع شده!»
منتظر نگاهش کردم،
همان جایی که ایستاده بود بر زمین نشست.
- «هی چیکار میکنی؟!»
دستی به کنارش، درست کمی آن طرفتر زد:
- «بشینه بچه.»
ما که به نظر میآمد هم سن باشیم! نشستم.
- «فصل شابلوتها شروع شده، همون فصلی که بین همین کوچه خندههای بیقل و غشی میپیچید و هر دومون دلمون ضعف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر