روی سایت دلنوشته میغ خون | دیاناس کاربر یک رمان

[Kalŏn]

بازگشتم...
هیچ کس نبود...
خودش هم نبود!
فقط...
عطرش در فضای خانه پخش شده بود...!

 

[Kalŏn]

آنقدر در زندگی‌ام نبوده‌ای که...
حتی ماه هم نبودنت را شب به شب به رخم می‌کشد!

 

[Kalŏn]

خستگی که فقط به کوه کندن و فرهاد بودن نیست.
گاهی کافی‌ست از عشقت دل بکنی...
آن گاه...
خسته‌ترینِ عالم می‌شوی!

 

[Kalŏn]

من دلبری کردن را بلد نبودم اما...
خیلی خوب بلد بودم تو را یک جورِ خاص دوست داشته باشم!

 

[Kalŏn]

هنوز هم عکس‌هایت را نسوزانده‌ام...
می‌شود برگردی؟!

 

[Kalŏn]

برگشتنت آن‌چنان روحم را به هم ریخته که...
ترجیح می‌دهم با همان خیالِ شیرینت سر کنم!
برو...!

 

[Kalŏn]

گفتی:
- حالت چطور است؟
هزاران حرف نوک زبانم جمع شد...
اما...
خنده‌ات را که دیدم...
گفتم:
-بهتر از همیشه!

 

[Kalŏn]

مظلومِ این رابطه من بودم که بعد از هر ضربه‌ات...
لبخندی زدم و گفتم:
-عیبی نداره!

 

[Kalŏn]

تو خوب بودی!
انگار مشکل از من بود که...
نتوانستم در قلبت ماندگار شوم...!

 

[Kalŏn]

رفتی و ندیدی دختری در تاریکی نبودنت در حال جان دادن است!