نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 3098
ناظر رمان: NARGES-S NARGES-S

نام رمان: فاتحه‌ی زندگی
نام نویسنده: راحله خالقی
ژانر: #تراژدی #عاشقانه
تگ: مطلوب
خلاصه:
عشق، آن حس پاک و مطهّر، آن نعمتی که لطف لایزال الهی‌ست؛ ملعبه‌ی دست پسرکی می‌شود از دیارِ غمِ از دست دادن و به‌ واسطه‌ی آن، قلب همیشه ماتم زده از درد فراقش را التیام می‌بخشد.
بی‌خبر از آن که خودش با همین نعمتِ دست آویز شده‌اش، امتحان می‌شود.

فاتحه ی زندگی6د.jpg
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,942
پسندها
94,546
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
{ شبه نام داعیه سرمتن‌ها }
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
بسم رب الناس
مقدمه: بلند خندید و صدای خنده‌اش در گوش شهر پیچید و حتی بالاتر به آسمان رسید، آسمان دلش سوخت بابت خنده‌هایی که به زودی به گریه تبدیل خواهند شد. فاتحه‌ی زندگی‌اش خوانده شده بود و سپهر آگاه بود از دردی که قرار است به جان صاحب آن خنده‌های شیرین ریخته شود. چه درد شیرین و تلخی‌ست درد عشق!
اولین دیدار
ساعت هفت شب ِ پاییز است. خسته و کوفته از دانشگاه بیرون آمدم؛ سرم از شدت خستگی در حال ترکیدن است. شاید بتوانم امروز را بدترین روز سال اعلام کنم، در چاه اتفاقات پشت سر هم گیر افتاده و هنوز راه خلاصی نیافته‌ و آرزوی استراحتی هر چند کوتاه به دلم مانده است. از طلوع آفتاب و چشم گشودنم اتفاقات بد بسیاری را تا به الان تجربه‌ کرده‌‌ام بود، از خراب شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
افکارش بهم ریخته و به قولی دست خوش طوفان حوادث شده بود و به همین خاطر از یاد برد که لبخندش را جمع کند و مرد جوان مانند، شکارگری منتظر لبخندش را شکار کرد. و خدا می‌دانست چه فکری با خود کرد که انحنای گوشه‌ی لبش عمق یافت!
دخترک دوست داشت فکرش را درگیر چیزی کند جز اویی که تنها چشم‌هایش در ذهن کوچکش حک شده بود، اما مگر می‌شد؟
آدرس را داد و بالاخره به خانه رسید. با تشکری کوتاه پیاده شد و خداحافظی کرد. وارد خانه شد. حالش ناخوش بود و ظاهر خاک‌آلوده‌اش از هزار فرسخی فریاد می‌زد ناخوش بودن را.
خوشبختانه کسی در پذیرایی حضور نداشت؛ به سرعت پله‌ها را طی کرد و خودش را به حریم امنش، اتاقش، رساند. به اتاق رسید نفس عمیقی کشید و زمزمه‌وار با خودش صحبت کرد.
«آخیش! خوب شد کسی ندیدتم و گرنه چی می‌گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
- رها؟
نگاهش را از در ورودی کند و چشم دوخت به دختر زیبا‌روی روبرویش.
- جانم؟
سارا ابروهای پهن فندقی‌اش را در هم کشید.
- حواست کجاست؟
شرمزده به دوستان منتظرش نگاه کرد؛ در چشم‌های همه‌ی آن‌ها انتظار موج می‌زد.
- ببخشید حواسم پرت شد.
لعیا با چشم‌هایی که از آن‌ها شیطنت ریزان بود و لحن پر از شیطنتنش گفت:
- کجا هست این حواس؟
رها یک تای ابرویِ خرما‌یی‌اش را بالا انداخت و به تقلید از لعیای چشم عسلی با شیطنت گفت:
- خدا می‌دونه! پیش یار و دلدار و ایناست دیگه.
صدای خنده‌ی جمع بلند شد.
رها، دور تا دور میز را نگاه گرداند. سارا، لعیا، مهتاب و زهرا، پنج تفنگدار جدا نشدنی دانشگاه!امروز آخرین امتحان را دادند و درچلو کبابی همیشگی‌‌شان جمع شدند تا آخرین روز کنار هم بودن‌‌شان را جشن بگیریند. به طبق رسم چهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
صحنه‌ی جالبی بود چهار نفر مات و مبهوت مانده، با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهان‌هایی باز.
مهتاب از حالت‌‌شان خنده‌اش گرفت. با صدای ریز خنده‌اش بقیه از حالت تعجب بیرون آمدند. و شروع کردند به گفتن تبریک و برنامه‌ریزی برای عروسی.
لعیا کنجکاوتر از بقیه، دستانش را درهم گره زده و زیر چانه‌اش نهاد و لب به سخنی جز تبریک گشود:
- خب تعریف کن ببینم کی هست این داماد خوشبخت؟
- میلاد.
لبخند از لب‌های رها پر کشید. غم در خانه‌ی دلش آتش گرفت و شعله کشید. رها عاشق نبود و طعم دهانش گس شد از تلخی. وای به حال دختر کناری‌‌اش که جرعت برگشتن و دیدن حالش را نداشت!
زهرا از همان سال اول دانشگاه عاشق میلاد، سربه زیر‌ترین همکلاسی‌‌شان، شد و جز رها کسی رازدار و محرمش نبود. صدای پر هیجان بچه‌ها بالا رفت و حواس کسی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
رها دلش نمی‌آمد زهرا را ملامت کند. بی‌حرف اجازه داد گریه کند تا از نظر روحی تخلیه شود و غمش سبک. ماشین را روشن کرد و راه خانه‌ی خودشان را در پیش گرفت. می‌دانست کسی در این ساعت از روز خانه نیست.
صدای گریه‌‌ی زهرا دیگر به گوشش نمی‌رسید و تنها هر چند ثانیه یکبار صدای هق هق ریزش شنیده می‌شد. ماشین را پارک کرد و زمزمه‌وار گفت:
- پیاده شو زری فعلاً بیا خونه‌ی ما تا مامانت نگرانت نشه.
سرش را تکان داد و پیاده شد. رها نیز در را باز کرد و وارد خانه شدند پله‌ها را تند طی کردند تا به اتاقش برسند. وارد اتاق شدند رها به سرعت لباس‌هایش را عوض کرد و یک دست هم به زهرا داد. اجبارش کرد تا صورتش را بشوید و کمی سرحال شود.
- حالت خوبه؟
پوزخند دردآلود زهرا خنجری‌ شد و قلبش را سوراخ کرد.
- بهم میاد خوب باشم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
دیدار دوم
- زهرا نری من رو یادت بره!
اشک‌هایش را پاک کرد و برای چشم‌های ناراحت رها، قیافه گرفت.
- مگه من می‌تونم تو رو فراموش کنم؟
دوباره یکدیگر را در آغوش کشیدند و گریستند برای جدایی از یکدیگر.
- رهایی اینقدر گریه نکن... نمی‌رم که بمیرم!
رها او را از خودش جدا کرد و ضربه‌ایی با دست به کتفش زد.
- اَه لیاقت نداری!
زهرا خندید بغض‌آلود و پر از گریه‌های خورده شده. شماره‌ی پرواز را اعلام کردند و زهرا چمدان به دست با کوله‌باری از خاطرات ریز و درشت و قلبی ترک خورده وطنش را ترک گفت.
- خداحافظ رفیق روزهای تلخ و شیرین من.
زهرا دستش را برای او تکان داد و رفت به دنبال سرنوشتش!
روی صندلی فلزی و سرد فرودگاه نشست. اشک‌هایش همچنان جاری‌ بود و فکرش، پرنده‌ای شده بود، سبک‌بال و شیطان که هر دم از شاخه‌ایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
به خاطر نگاه حیران و خیره‌سر‌ رها روی صورتش، خجل سرش را پایین انداخت و خیره‌ی کفش‌هایش شد. لرزی کوچک سراپای وجود رها را در برگرفته بود. با صدایی لرزان جوابش را داد.
- خوبم من!
مرد با همان سر پایین خطابش کرد:
- من رو یادتون میاد؟
لبش را از درون گاز گرفت و چشم‌هایش مسیری جز صورت او را پی گرفتند؛ خیره‌ی کودکی شد که مشغول شیطنت و بازیگوشی‌ بود.
- بله.
این بار سرش را بلند کرد. لبخند روی صورتش نقش بست و گفت:
- نظرتون چیه که بشینیم توی اون کافه و بگین برام از علت بارش چشم‌هاتون؟!
رها سرش را چرخاند و خیره‌ی نگاه قهوه‌ای‌اش شد. کاش می‌توانست حرفش را پس بگیرد! او خیلی هم پررو و بی‌حیابود! کجای دنیا با دو برخورد اتفاقی چنین درخواستی می‌کردند؟
بلند شد و در همین حال جوابش را سرد و محکم داد.
- خیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
دویست و شش آلبالویی‌اش را پارک کرد و به محل قرارشان رفت.
- سلام بر مهتاب بانو.
مهتاب از فکر درآمد و لبخندی در تضاد با چشم‌های سرخش، صورت گرفته‌اش را تزیین کرد.
- مرسی که اومدی!
روی صندلی تراش خورده‌ی چوبی نشست و نگاهش را دور تا دور کافه گرداند، دیوارهای رنگارنگ و موزیک شادی که در حال پخش بود، حال خوب را به آدم تزریق می‌کرد.
- خب چی شده؟
- زهرا رفت؟
سرشورا به نشانه‌ی مثبت تکان داد. مهتاب دستی به شال سرمه‌ای‌اش کشید و چتری‌های بلوندش را مرتب کرد. معطل‌ بود و دستپاچه!
رها تفسیری برای این حالِ دگرگون مهتاب نداشت خود را جلو‌تر کشید و اندکی روی میز خم شد.
- چی شده مهتاب؟
چشم‌های خاکستری نگرانش را به میشی نگاه‌ رها دوخت و گفت:
- رها... زهرا... .
- زهرا چی؟
- میلاد رو دوس داشته؟ واسه همین رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا