نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
گالری طلا بزرگ شیک و خلوت به نظر می رسید. شهاب فقط کمی نزدیک به آنها ایستاد و اجازه داد آن دو خلوتشان را داشته باشند. هدف آرمین خرید یک هدیه بود و از نازنین نظر می خواست.
فروشنده در پایان مجموعه ای از گردنبند ها که ظاهرا مورد پسند آرمین بود را جلویشان گذاشت. آرمین از نازنین نظر خواست که ظاهرا نتیجه ای نگرفت. به سمت شهاب رو چرخاند و او را صدا زد.
آرمین با اشاره به گردنبندی که به شکل گلی بود توضیح داد:
- این نظر منه.
و با اشاره به خورشیدی ادامه داد:
- این نظر نازنینه. به نظر تو کدوم بهتره؟
شهاب که کاملا از سوالش گیج به نظر می رسید و انتظار نداشت آرمین برای خرید هدیه ای از او نظرخواهی کند پرسید:
- هدیه مال کیه؟
آرمین به گردنبندها چشم دوخت و بدون معطلی جواب داد:
- آذین. آذین رو که می شناسی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
دود از کنار تختش دیده میشد و بویی شبیه به انفجار ترقه به مشام می رسید. به دنبال یافتن آرمین همه جا را نگاه کرد. آرمین در فاصله بین کمد و دیوار مخفی شده بود. در خودش جمع شده، گوش هایش را گرفته و ناله می کرد.
شهاب به سمت آرمین دوید و سعی کرد او را بلند کند. آرمین رنگ پریده بود و بریده بریده نفس می کشید. شهاب او را وارد هال کرد و روی مبلی نشاند و در جستجوی آسیبی او را بررسی کرد.
داوودی سراسیمه وارد آپارتمان شد. شهاب به اتاق خواب اشاره کرد و داوودی به همان سمت دوید. خوشبختانه آسیب فیزیکی به آرمین نرسیده بود اما از نفس های بریده آرمین آسیب روانی قطعی بود.
آرمین به بازوی شهاب چنگ زد. شهاب برای اطمینان دستش را دور او پیچید و گفت:
- جات امنه. نگران نباش. نمیذارم اتفاقی بیفته.
آرمین سر چرخاند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
آرمین حرفش را قطع کرد و ترسیده گفت:
- من بر نمی گردم تو اون خونه.
داوودی صبورانه چشم روی هم گذاشت و گفت:
- می دونم. به همین خاطر به پدرتون زنگ زدم
آرمین دوباره حرفش را قطع کرد و گفت:
- من خونه بابا نمیرم.
و دوباره زیر گریه زد. داوودی چشم روی هم گذاشت و با تاسف سر تکان داد. وضعیت آرمین بدتر از چیزی بود که شهاب فکرش را می کرد. داوودی آرام و شمرده با لحنی دلسوزانه ادامه داد:
- لازم نیست برید خونه پدرتون. می ریم خونه آذر خانم.
و منتظر جواب به آرمین چشم دوخت. آرمین گریه را قطع و به داوودی نگاه کرد. آرمین آرام شده اما قلب شهاب شروع به تپیدن کرده بود. تند و نامنظم. نمی دانست علتش دقیقا چیست؛ ترس از آذر یا رو یارویی دوباره با او؟!
آرمین که آرامتر از قبل شده بود، به تایید سر تکان داد. داوودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
آذر مثل همیشه صاف و محکم ایستاده و شالی را برای محافظت از سرما دور خودش پیچیده بود. همسرش که تقریبا چهل ساله به نظر می رسید و موهای نسبتا فر جو گندمی داشت، عینک گردش را روی صورتش جا به جا کرد و همراه با آذر از پله ها بالا آمد.
آذر اول نگاهی سرسری به هر سه شان انداخت و بعد سراغ برادرش رفت. چهره اش سریع تغییر کرد و شبیه به مادری دلسوز و مهربان آهسته او را بغل کرد. شهاب در دلش پوزخندی زد. ظاهرا این چهره مهربان آذر فقط برای آرمین بیرون می آمد. آذر چیزی در گوش آرمین زمزمه کرد. آرمین سر تکان داد. آذر به همسرش اشاره کرد تا آرمین را همراهی کند.
شهاب در سکوت منتظر دستور ماند. اخلاق آذر را خوب می شناخت. همیشه او دستور می داد و بقیه اجرا می کردند. جای اظهار نظر هم وجود نداشت.
وقتی همسر آذر، آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
فصل ششم
آذر موهای آرمین را مرتب کرد و به او چشم دوخت. آرمین در طول یک سال گذشته حسابی شکسته شده بود. موهای نیمه سفیدش باعث شده بود تقریبا سی ساله به نظر برسد.
آرمین که روی تخت دراز کشیده بود، سر چرخاند و به آذر که لبه تخت نشسته بود، چشم دوخت. هر خط چروک روی صورت آرمین نشان از حمله های عصبی و‌ عذابش بود. اگر گروگانگیرانش را پیدا می کرد، خودش با دست خودش زندگیشان را پایان می داد.
چیزی در این باره به آرمین نگفت و فقط لبخندی دلگرم کننده زد. دوباره موهای آرمین را مرتب کرد و آهسته گفت:
- فردا دکترت میاد اینجا. باهاش حرف بزن. نگران چیزی هم نباش. اینجا جات امنه. من مواظبتم.
آرمین فقط پلک زد. توانایی صحبت کردن نداشت. آذر پتو را تا سینه اش بالا کشید و بعد از اطمینان از اینکه آرمین همه وسایل مورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
آذر سر چرخاند و دوباره به حیاط چشم دوخت. این بار چشمش به شهاب افتاد که کنار محافظی ایستاده و با او حرف میزد.
حس آذر اشتباه نمی کرد. پیدا شدن دوباره او تصادفی نبود. می توانست همین فردا صبح او را اخراج کند و برای همیشه از شرش خلاص شود‌.
شهاب سر چرخاند و با آذر چشم در چشم شد. آذر از همین فاصله هم می توانست نارضایتی شهاب را از بودنش در اینجا ببیند‌. دستانش را روی سینه اش جمع کرد و به دقت زبان بدنش را بررسی کرد. دست مشت شده شهاب فقط یک چیز را نشان می داد، نفرت.
آذر همانطور که هنوز به شهاب چشم دوخته بود مخاطب به احمد گفت:
- حق با توئه. تو این زمان حساس بهتره تعداد محافظ ها زیاد باشه.
سر چرخاند و به احمد نگاه کرد که بدون نگاه کردن به آذر فقط سر تکان داد. آذر سر چرخاند و دوباره به بیرون نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
آذین به معنای فهمیدن سری تکان داد و سراغ هدیه بعدی رفت. آذین به نامادریشان حنانه بیشتر نزدیک بود تا مادر اصلی شان. آذر حداقل شش سال را با مادرش گذرانده اما آذین فقط چند ماه از مادری مادرشان برخوردار بوده.
آذین دست برد و جعبه ای سرمه ای را برداشت. آذر توضیح داد:
- این هدیه آرمینه.
به خاطر حوادث اخیر و سر و صدای جشن، آرمین در خانه مانده و ترجیح داده بود در جشن شرکت نکند. آذر هدیه اش را آورده بود. البته حضور آرمین به معنی حضور شهاب هم بود. آذین از استخدام شهاب خبر نداشت و آذر ترجیح میداپ شرایط به همین نحو بماند.
آذین در حال بررسی جعبه پرسید:
- حالش چطوره؟
- خوبه. بهتره از سر و صدا دور باشه. به خاطر همین نیومد.
آذین در حال باز کردن جعبه گفت:
- می دونم. حیوونی داداشم. چقدر عذاب کشیده از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
یکی از بحث های اصلی اش با شهاب هم سر این مسئله بود. آذر تمام تلاشش را کرده بود که تا قبل از تولد آذین رابطه شان تمام شود. گردنبند را از شهاب گرفته و تنها بعد از اخراجش به او برگردانده بود.
البته آذین از این جزئیات هیچ خبری نداشت. از حضور دوباره شهاب در زندگیشان هم خبر نداشت.
آذر که همیشه بازیگر خوبی در پنهان کاری بود فقط لبخند ضعیفی زد و گفت:
- معلومه که می دونه. تو خواهر شی‌.
آذین بی تفاوت سر تکان داد اما صورت مات و بی لبخندش نشان می داد که با جواب او قانع نشده است. بی شک آذین با دیدن پروانه به شهاب فکر می کرد اما آذر نمی توانست حدس بزند دقیقا در مورد چه چیزی فکر می کرد.
برای پرت کردن حواسش با اشاره به بسته ای که به نظر سرویس طلا می رسید پرسید:
- این مال کیه؟
حالت چهره آذین سریع تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
دهانش را باز کرد تا طعنه ای بزند اما با دیدن لبخند آذین دلش نیامد. تنها چیزی که آذر می خواست سلامتی و خوشحالی اعضای خانواده اش بود. حتی اگر مجبور میشد دست تنها برای همه شان مادری کند.
در عوض سعی کرد موضوع را عوض کند:
- تکلیف اسم چی شد؟ هنوز انتخاب نکردید؟
آذین ناگهان دست از باز کردن هدیه ها برداشت. ترسیده به آذر نزدیک شد. نگاهی به پشت سر، به همسرش انداخت و آهسته گفت
- دیشب بحثش بود. می دونی اسماعیل چی پیشنهاد داد؟ شهاب!
آذر هشیار ایستاد و آذین را از نظر گذراند و پرسید:
- دلیلش رو نگفت؟ نگفت چرا اسم شهاب رو انتخاب کرده؟
آذین با صدایی حتی آهسته تر از قبل جواب داد:
- نه. ولی مطمئنم می خواسته واکنش من رو ببینه.
آذین نگران به نظر می رسید. آذر حدس زد:
- حتما در مورد تو و شهاب می دونه.
آذین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
حالت آذین از عصبانی به گیج و بعد به تعجب تبدیل شد. آذر با رفتارش با شهاب به بقیه فهمانده بود که اگر کسی بیش از حد و بی اجازه به آذین نزدیک شود، خودش از شرشان خلاص می شود.
این اتفاق که قبل از آشنایی آذین و اسماعیل اتفاق افتاده بود، به اسماعیل نشان داد که آذر محافظ خانواده است و اگر آسیبی به آذین برساند، سرنوشتش به سرنوشت شهاب تبدیل می شود. آذر کاملا راضی از نتیجه کارش لبخند زد.
آذین آهسته زمزمه کرد:
- بعضی وقتها منم ازت می ترسم.
نگرانی آذین کمتر شده و آسودگی از لحنش پیدا بود. آذر لبخندی دلگرم کننده زد و گفت:
- هدف من امنیت خانواده امه. فقط همین.
آذین به معنی فهمیدن سر تکان داد و دوباره سراغ هدیه ها رفت. آذر نگاهی سرسری روی هدیه ها گرداند. همه هدیه ها، تکه هایی از طلا و جواهر بودند. ظاهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا