متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #31
گالری طلا بزرگ شیک و خلوت به نظر می رسید. شهاب فقط کمی نزدیک به آنها ایستاد و اجازه داد آن دو خلوتشان را داشته باشند. هدف آرمین خرید یک هدیه بود و از نازنین نظر می خواست.
فروشنده در پایان مجموعه ای از گردنبند ها که ظاهرا مورد پسند آرمین بود را جلویشان گذاشت. آرمین از نازنین نظر خواست که ظاهرا نتیجه ای نگرفت. به سمت شهاب رو چرخاند و او را صدا زد.
آرمین با اشاره به گردنبندی که به شکل گلی بود توضیح داد:
-این نظر منه.
و با اشاره به خورشیدی ادامه داد:
-این نظر نازنینه. به نظر تو کدوم بهتره؟
شهاب که کاملا از سوالش گیج به نظر می رسید پرسید:
-هدیه مال کیه؟
آرمین به گردنبندها چشم دوخت و بدون معطلی جواب داد:
-آذین. آذین رو که می شناسی؟ هدیه اش باید چشم بقیه رو دربیاره.
سر بلند کرد و‌ با لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #32
از ماشین پیاده شد. تازه شب شده و کوچه تاریک بود. وارد آپارتمان شد و مانند سه هفته گذشته همه جای خانه را با دقت نگاه کرد. همه جا امن و امان بود.
آرمین وارد آپارتمان شد و شهاب از آپارتمان خارج. ذهنش دوباره داشت سمت خاطرات گذشته اش می رفت اما با صدای فریاد آرمین و صدای کوچک انفجار سریع به خودش آمد و به داخل آپارتمان دوید. از راهروی ورودی گذشت. صدای فریاد آرمین از اتاق خوابش به گوش می رسید. به آن سمت پا تند کرد. به محض ورود به اتاق همه جا را ارزیابی کرد.
دود از کنار تختش دیده میشد و بویی شبیه به انفجار ترقه به گوش می رسید. به دنبال یافتن آرمین همه جا را نگاه کرد. آرمین در فاصله بین کمد و دیوار مخفی شده بود. در خودش جمع شده گوش هایش را گرفته و ناله می کرد.
شهاب به سمت آرمین دوید و سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #33
آرمین لب های خشک شده اش را تر کرد. با چشمانی از حدقه درآمده به شهاب نگاه کرد و بریده بریده گفت:
-آباژور ... اومدم روشنش کنم ... که یهو ...
ادامه نداد. بدنش می لرزید. دستش را به سمت جیب شلوارش برد و گفت:
-قرصام. قرصام.
شهاب بسته قرص را بیرون آورد. آرمین به بسته چنگ زد و با دستانی لرزان بازش کرد. بخشی از قرص ها روی زمین ریخت اما توانست یکی را در دهانش بگذارد.
داوودی از اتاق خواب بیرون آمد و توضیح داد:
-یه ترقه تو آباژوز جاگذاری شده. قصدشون آسیب زدن نبوده فقط ترسوندن بوده که ظاهرا موفق شدند.
شهاب پرسید:
-کیا؟
داوودی شانه بالا انداخت و آرمین شروع به هق هق کرد. وضعیتش از یک بچه سه ساله هم بدتر بود. در حال هق هق گفت:
-منو... ببر بیرون. ببر بیرون.
داوودی در حالی که گوشی را از داخل کتش بیرون می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #34
آرمین سر بلند کرد و لب عایش را روی هم فشرد و به داوودی چشم دوخت. داوودی توضیح داد:
-خطر جدی تهدید نمی کنه. بیشتر شبسه به یه شوخیه که ...
آرمین حرفش را قطع کرد و ترسیده گفت:
-من بر نمی گردم تو اون خونه.
داوودی صبورانه چشم روی هم گذاشت و گفت:
-می دونم. به همین خاطر به پدرتون زنگ زدم.
آرمین دوباره حرقش را قطع کرد و گفت:
-من خونه بابا نمیرم.
و دپباره زیر گریه زد. داوودی چشم روی هم گذاشت و با تاسف سر تکان داد. وضعیت آرمین بدتر از چیزی بود که شهاب فکرش را می کرد. داوودی آرام و فشرده با لحنی دلسوزانه ادامه داد:
-لازم نیست برید خونه پدرتون. می ریم خونه آذر خانم.
و منتظر جواب به آرمین چشم دوخت. آرمین گریه را قطع و به داوودی نگاه کرد. این بار قلب شهاب شروع به تپیدن کرده بود. نمی دانست علتش دقیقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا