متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
گالری طلا بزرگ شیک و خلوت به نظر می رسید. شهاب فقط کمی نزدیک به آنها ایستاد و اجازه داد آن دو خلوتشان را داشته باشند. هدف آرمین خرید یک هدیه بود و از نازنین نظر می خواست.
فروشنده در پایان مجموعه ای از گردنبند ها که ظاهرا مورد پسند آرمین بود را جلویشان گذاشت. آرمین از نازنین نظر خواست که ظاهرا نتیجه ای نگرفت. به سمت شهاب رو چرخاند و او را صدا زد.
آرمین با اشاره به گردنبندی که به شکل گلی بود توضیح داد:
- این نظر منه.
و با اشاره به خورشیدی ادامه داد:
- این نظر نازنینه. به نظر تو کدوم بهتره؟
شهاب که کاملا از سوالش گیج به نظر می رسید و انتظار نداشت آرمین برای خرید هدیه ای از او نظرخواهی کند پرسید:
- هدیه مال کیه؟
آرمین به گردنبندها چشم دوخت و بدون معطلی جواب داد:
- آذین. آذین رو که می شناسی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
از ماشین پیاده شد. تازه شب شده و کوچه تاریک بود. وارد آپارتمان شد و مانند سه هفته گذشته همه جای خانه را با دقت نگاه کرد. همه جا امن و امان بود.
آرمین وارد آپارتمان شد و شهاب از آپارتمان خارج. ذهنش دوباره داشت سمت خاطرات گذشته اش می رفت اما با صدای فریاد آرمین و صدای کوچک انفجار سریع به خودش آمد و به داخل آپارتمان دوید.
از راهروی ورودی گذشت. صدای فریاد آرمین از اتاق خوابش به گوش می رسید. به آن سمت پا تند کرد. به محض ورود به اتاق همه جا را ارزیابی کرد.
دود از کنار تختش دیده میشد و بویی شبیه به انفجار ترقه به مشام می رسید. به دنبال یافتن آرمین همه جا را نگاه کرد. آرمین در فاصله بین کمد و دیوار مخفی شده بود. در خودش جمع شده، گوش هایش را گرفته و ناله می کرد.
شهاب به سمت آرمین دوید و سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
آرمین لب های خشک شده اش را تر کرد. با چشمانی از حدقه درآمده به شهاب نگاه کرد و بریده بریده گفت:
-آباژور ... اومدم روشنش کنم ... که یهو ...
ادامه نداد. بدنش می لرزید. دستش را به سمت جیب شلوارش برد و گفت:
- قرصام. قرصام.
شهاب بسته قرص را بیرون آورد. آرمین به بسته چنگ زد و با دستانی لرزان بازش کرد. بخشی از قرص ها روی زمین ریخت اما توانست یکی را در دهانش بگذارد.
داوودی از اتاق خواب بیرون آمد و توضیح داد:
- یه ترقه تو آباژور جاگذاری شده. قصدشون آسیب زدن نبوده فقط ترسوندن بوده که ظاهرا موفق شدند.
و به حال آشفته آرمین اشاره کرد. شهاب پرسید:
- کیا؟
داوودی به نشانه ندانستن شانه بالا انداخت و آرمین شروع به هق هق کرد. وضعیتش در هم ریخته و ضعیف تر از یک بچه سه ساله به نظر می رسید.
در حال هق هق گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
آرمین سر بلند کرد. لب هایش را روی هم فشرد و به داوودی چشم دوخت.
داوودی توضیح داد:
- خطر جدی تهدید نمی کنه. بیشتر شبیه به یه شوخیه که ...
آرمین حرفش را قطع کرد و ترسیده گفت:
- من بر نمی گردم تو اون خونه.
داوودی صبورانه چشم روی هم گذاشت و گفت:
- می دونم. به همین خاطر به پدرتون زنگ زدم
آرمین دوباره حرفش را قطع کرد و گفت:
- من خونه بابا نمیرم.
و دوباره زیر گریه زد. داوودی چشم روی هم گذاشت و با تاسف سر تکان داد. وضعیت آرمین بدتر از چیزی بود که شهاب فکرش را می کرد. داوودی آرام و شمرده با لحنی دلسوزانه ادامه داد:
- لازم نیست برید خونه پدرتون. می ریم خونه آذر خانم.
و منتظر جواب به آرمین چشم دوخت. آرمین گریه را قطع و به داوودی نگاه کرد. آرمین آرام شده اما قلب شهاب شروع به تپیدن کرده بود. تند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #35
شهاب از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد. هوا حسابی تاریک شده و به جز سیاهی چیزی دیده نمیشد. نمی توانست فکرش را از این مسئله که این ماشین او را مستقیم به جایی می برد که آذر در آن زندگی می کرد دور کند.
از وقتی محافظ آرمین شده بود می دانست روزی پیش می آید که با آذر رو به رو می شود. همیشه رویاروییشان را تصور کرده بود. همیشه با تصور آن نفرت وجودش را می گرفت. اما الان در دل سیاه شب که بالاخره موقعیتش فرا رسیده بود، اضطراب و ترس به جای نفرت سراسر وجودش را گرفته بود.
با صدای داوودی که اعلام کرد به مقصد نزدیک می شوند، نگاه از بیرون گرفت. سعی کرد حواسش را از چیزی که در انتظارش بود پرت کند. به آرمین نگاه کرد که به پشتی صندلی تکیه داده و ساکت به بیرون چشم دوخته بود.
ماشین پیچید و سرعت کم کرد. داوودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #36
آذر مثل همیشه صاف و محکم ایستاده و شالی را برای محافظت از سرما دور خودش پیچیده بود. همسرش که تقریبا چهل ساله به نظر می رسید و موهای نسبتا فر جو گندمی داشت، عینک گردش را روی صورتش جا به جا کرد و همراه با آذر از پله ها بالا آمد.
آذر اول نگاهی سرسری به هر سه شان انداخت و بعد سراغ برادرش رفت. چهره اش سریع تغییر کرد و شبیه به مادری دلسوز و مهربان آهسته او را بغل کرد. شهاب در دلش پوزخندی زد. ظاهرا این چهره مهربان آذر فقط برای آرمین بیرون می آمد. آذر چیزی در گوش آرمین زمزمه کرد. آرمین سر تکان داد. آذر به همسرش اشاره کرد تا آرمین را همراهی کند.
شهاب در سکوت منتظر دستور ماند. اخلاق آذر را خوب می شناخت. همیشه او دستور می داد و بقیه اجرا می کردند. جای اظهار نظر هم وجود نداشت.
وقتی همسر آذر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #37
آذر به سمت شهاب سر چرخاند و پرسید:
- چجوری وارد شدند؟ اثری از ورود با زور دیده نمیشد؟
هنوز هم شهاب نمی توانست تماس چشمی اش را با آذر حفظ کند. به پشت سر آذر نگاه کرد و جواب داد:
- نه. همه چیز عادی بود.
- پس احتمالا طرف آشنا بوده. آرمین رو می شناخته. می دونسته به صدا حساسه.
داوودی جواب داد:
- حدس اولیه من هم همین بود.
آذر چند ثانیه دیگر متفکر آنجا ایستاد. نگاهش به زمین بود. شهاب زیرچشمی به داوودی نگاه کرد که منتظر دستور به آذر زل زده بود.
آذر بالاخره سر بلند کرد و با نگاهی به هردویشان گفت:
- تا فردا صبح یه گزارش از حادثه روی میزم باشه. وسایل آرمین رو هم فردا بیارید. یه مدت اینجا می مونه.
داوودی جواب داد:
- چشم خانم.
آذر سر چرخاند تا دور شود اما چند ثانیه روی شهاب متوقف شد و او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #38
فصل ششم
آذر موهای آرمین را مرتب کرد و به او چشم دوخت. آرمین در طول یک سال گذشته حسابی شکسته شده بود. موهای نیمه سفیدش باعث شده بود تقریبا سی ساله به نظر برسد.
آرمین که روی تخت دراز کشیده بود، سر چرخاند و به آذر که لبه تخت نشسته بود، چشم دوخت. هر خط چروک روی صورت آرمین نشان از حمله های عصبی و‌ عذابش بود. اگر گروگانگیرانش را پیدا می کرد، خودش با دست خودش زندگیشان را پایان می داد.
چیزی در این باره به آرمین نگفت و فقط لبخندی دلگرم کننده زد. دوباره موهای آرمین را مرتب کرد و آهسته گفت:
- فردا دکترت میاد اینجا. باهاش حرف بزن. نگران چیزی هم نباش. اینجا جات امنه. من مواظبتم.
آرمین فقط پلک زد. توانایی صحبت کردن نداشت. آذر پتو را تا سینه اش بالا کشید و بعد از اطمینان از اینکه آرمین همه وسایل مورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #39
از اتاق بیرون و از پله ها پایین آمد. وارد اتاق کار احمد شد. احمد که پشت میز نشسته و در حال خواندن پرونده ای بود، بدون اینکه سر بلند کند پرسید:
- اوضاع چطوره؟
آذر جلوی پنجره ایستاد و به حیاط نیمه تاریک رو به رویش چشم دوخت. یکی از محافظ ها مشغول گشت زنی داخل حیاط بود. همانطور که نگاهش به محافظ بود جواب داد:
- آرمین حسابی ترسیده. آرامبخش خورد. فردا دکترش میاد. تا یه مدت اینجا می مونه.
احمد سر بلند کرد و به تایید حرف آذر گفت:
- اینجا برای آرمین بهتر از خونه اشه.
آذر ناخوآگاه سریع پرسید:
-محافظش چی؟
احمد دست از کار کشید. به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- خطری نداره. جرمش عاشق آذین شدن بود که اینجا نه آذینی هست، نه کسی که بتونه عاشقش بشه‌. میخواد عاشق کی بشه خانم؟ من، آرمین یا سپند؟
و آهسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,421
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #40
آذر سر چرخاند و دوباره به حیاط چشم دوخت. این بار چشمش به شهاب افتاد که کنار محافظی ایستاده و با او حرف میزد.
حس آذر اشتباه نمی کرد. پیدا شدن دوباره او تصادفی نبود. می توانست همین فردا صبح او را اخراج کند و برای همیشه از شرش خلاص شود‌.
شهاب سر چرخاند و با آذر چشم در چشم شد. آذر از همین فاصله هم می توانست نارضایتی شهاب را از بودنش در اینجا ببیند‌. دستانش را روی سینه اش جمع کرد و به دقت زبان بدنش را بررسی کرد. دست مشت شده شهاب فقط یک چیز را نشان می داد، نفرت.
آذر همانطور که هنوز به شهاب چشم دوخته بود مخاطب به احمد گفت:
- حق با توئه. تو این زمان حساس بهتره تعداد محافظ ها زیاد باشه.
سر چرخاند و به احمد نگاه کرد که بدون نگاه کردن به آذر فقط سر تکان داد. آذر سر چرخاند و دوباره به بیرون نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا