منم یوسف گمگشته
همان بدبخت بخت گشته
همان دیده ی دلداده
همان شخص نگون زاده
همه این ها تو فهمیدی
ولی یک چیز نیفتاده
همی گشتی همی دیدی
جهان بر سینه ات چیدی
ولی حالا که پیدایم
همین حالا که اینجایم
جهان یک دفعه روشن کن
هر انچه که نیفتاده
لبی واکن دلی بگشا
بگو حالا که اینجایم
چه سودی بردم از بودن
چه نفعی دیدم از مردن
بیا و واکن این زنجیر
همین زنجیر بدبختی
که بر بخت من افتاده
رهایم کن خلاصم کن
از این زندگی مضحک
از ابن قافیه هایی که
به جان شعر افتاده
بزار من باشم و یک صفحه خالی
همه را بخت برگشته
برایم رو سیه کرده
بزار لاقل این صفحه
همه پر باشد از خوبی
سفید هم ماند باکی نیست
همی دانم که حداقل
به جز پاکی سیاهی نیست
به پایان اید این دفتر
همین روز های پایانی
همین هایی که بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.